#برایت_میمیرم_پارت_123
عمیق کشیدم و به اسمون بالای سرم نگاه کردم . وایات داشت با گوشیش حرف میزد و درخواست امبولانس میکرد .
همین الانش هم میتونستم صدای اژیر ماشین ها رو بشنوم که داشتن به درخواست ستوانشون که هدف تیراندازی
قرارگرفته ، جواب میدادن . چه مدت از زمان تیر اندازی میگذره ؟ یه دقیقه ؟ نه مطمئنم بیشتر از دو دقیقه بود . در
یه قسمت من همه چیز به صورت اسلوموشن حرکت میکرد و اون یکی طرف انگار همه چیز انی بود . و نتیجه اینکه
احساس غیر واقعی بودن به من دست میداد ، اما از یه طرف دیگه هم همه چیز خیلی واضح بود . نمدونستم حالا این
خوبه یا بد .
وایات به سمت من خم شد و دست چپش رو گذاشت زیر گردنم . خدای بزرگ ، نکنه الان میخواست با من باشه ؟ با
عصبانیت بهش نگاه کردم ولی اون متوجه نشد . برای اینکه سرش بالا بود و داشت دور و بر رو نگاه میکرد . اسلحه
اش هم تو دست راستش بود . اه ، اون موقع فهمیدم که داره نبضم رو چک میکنه . حتی از قبل هم ترسناک تر به
نظر میومد . قرار نبود که بمیرم ، مگه نه ؟ مردم از تیر خوردن به بازوشون نمیمردن . احمقانه بود . فقط به خاطر از
دست دادن خونم یه کم شکه شده بودم . هر وقت به صلیب سرخ هم خون اهدا میکردم ، همین جور میشدم . مهم
نبود . ولی این که درخواست امبولانس کرده بود به نظرم مهم بود . دستمال رو از روی زخمم برداشتم و یه نگاه
بهش انداختم . کاملا از خون خیس شده بود .
وایات سریع گفت" بلر ، بزارش رو زخم "
اوکی ، شاید واقعا داشتم میمردم . و دوباره تو ذهنم همه چیز رو بررسی کردم _ کلی خون . شکه شدن . امبولانس _
romangram.com | @romangram_com