#برایت_میمیرم_پارت_110


این که درسته . حتی دعوا کردن با اون یه جورایی لذت بخش بود . از این که به نظر داشت همه ی جنگ ها رو برنده

میشد ، یه کم احساس خطر میکردم . اما هنوزم از دعوامون احساس نشاط میکردم .

داشتم تصور میکردم که پروانه ها هم وقتی که دارن دور اتش میچرخن ، احساس شادی میکنن . اگه وایات دوباره

من رو میسوزوند ، نمیدونم که چی کار میکردم . همین الانش هم بیشتر از قبل روم تاثیر گذاشته بود . الان که کنارم

خوابیده بود . همین جوری چون دلم خواست یه نیشگون ازش گرفتم .

از جاش پرید " اوچ ! این دیگه برای چی بود ؟ "

با اوقات تلخی گفتم " برای اینکه قبل اینکه پیشم بخوابی ، حتی ازم درخواست هم نکردی . باعث میشی حس کنم

خیلی راحت به دست میام "

با کنایه گفت " عزیزم ، هیچ چیزی درباره ی تو اسون نیست . باور کن "

یه جوری فیلم اومدم که انگار بغض کردم " حتما همین طوره دیگه " هی ، اگه نتونم تو جنگ برنده شم ، حداقل

میتونم یه کم رو اعصابش راه برم ، درسته ؟

با بدگمانی پرسید " داری گریه میکنی ؟ "

" نه " این که درست بود . ولی خب نمیتونم که لرزش صدام رو پنهان کنم ، میتونم ؟

با دستش صورتم رو لمس کرد " گریه نمیکنی "

" گفتم که گریه نمیکنم " . لعنت . نمیشه همین جوری یه چیزی رو قبول کنه ؟ مطمئنا با اعتماد کردن مشکل داریم .

romangram.com | @romangram_com