#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_77


«برام بگو، زود باش.»

«عزیزم، مث اینکه تو هیچی نمی دونی. کارو همه چی رو بهم گفت و اگه مادرش می فهمید که اون این چیزها رو می دونه حتماً خودشو می کشت. این آقای باتلر یک روز بعد از ظهر یک دختر چارلزتونی رو با درشکه به گردش می بره. البته من درست نفهمیدم دختره کی بود، ولی حدس می زنم، حتماً دختر خوشگلی نبوده وگرنه بدون همراه با این آقا نمی رفت گردش. خوب عزیزم، اونا تمام شب رو با هم بیرون بودن و صبح پیاده برگشتن و گفتن که درشکه شکسته، اسب هم فرار کرده و اونا توی جنگل گم شدن و حالا حدس بزن چه...»

«نمی تونم حدس بزنم، بگو.» اسکارلت حدس می کرد مطلب به جای حساسش رسیده و می خواست همه چیز را، حتی اگر بدترین چیزها را، حتی اگر بدترین چیزها بود بشنود.

«هیچی دیگه، روز بعد، از ازدواج با اون دختر طفره رفت!»

«اون آقا گفت که هیچ کاری نکرده و دلیلی نمی بینه که با دخترک عروسی کنه. برادر دختره عصبانی شد و اونو به مبارزه دعوت کرد. آقای باتلر هم گفت ترجیح میده کشته بشه ولی با یک دختر احمق خر ازدواج نکنه. دوئل انجام شد و آقای باتلر برادر دختره رو کشت. بعدش هم مجبور شد از چارلزتون بره و دیگه هیچ کس حاضر نشد اونو تو خونۀ خودش راه بده.» کاتلین با افتخار حرف های خود را به پایان رساند، درست به موقع، جون دیلسی وارد شد تا به اسکارلت کمک کند.

اسکارلت آهسته در گوش کاتلین نجوا کرد: «دختره حامله هم شد؟»

کاتلین به تندی سرش را تکان داد «نه، اما دیگه آبرویی براش باقی نموند.»

کاتلین دوباره ساکت شد. اسکارلت غرق در افکار خود شد. ناگهان فکر کرد که کاش اشلی هم همین کار را می کرد. او آنقدر اصالت داشت که با من ازدواج کند. اما در همان حال رت باتلر را می ستود که حاضر نشده بود با دختر احمقی ازدواج کند.



***



romangram.com | @romangraam