#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_75
اسکارلت چشمانش را از او برگرداند و اصلاً در جواب لبخند او لبخندی برلب نیاورد. ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که می گفت: «رت! رت باتلر، بیا اینحا! بیا پیش ما، می خواهم تو را به سنگدل ترین دختر جورجیا معرفی کنم.»
رت باتلر؟ این نام آشنا به نظر می رسید. گویی با خاطره ای سرگرم کننده اما رسوایی برانگیز و پر سر و صدا همراه بود. اما فقط اشلی در خیالش بود، بنابراین این خاطره را فوراً از ذهن خود بیرون انداخت. دو قلوها سعی داشتند او را از جمعیت دور کنند و به گوشه ای خلوت بکشانند. اسکارلت گفت: «باید برم بالا موهامو مرتب کنم. همین جا منتطرم باشین، با دختر دیگه ای غیبتون نزنه، چون خیلی عصبی میشم.»
پیش خود می گفت امروز استوارت را مشکل می شود مهار کرد. اگر پیش چشم او با دیگری لاس بزند حتماً دیوانه خواهد شد. مشروب خورده بود، حالتی تکبرآمیز و آماده برای دعوا داشت و اسکارلت به تجربه دریافته بود که این مفهومی جز دردسر ندارد. در سرسرا توقفی کرد تا با دوستانش و با ایندیای بزرگ که از پشت خانه ظاهر شده بود صحبت کند. گیسوانی آشفته و در هم داشت که بخشی از آن روی پیشانی اش ریخته بود. بیچاره ایندیا! چقدر بد است که زنی این طور گیسوانش در هم و برهم باشد، مژگانی بی رنگ و گونه هایی برجسته داشته باشد و لجاجت و کله شقی از وجناتش آشکار باشد، هنوز بیست سالش نشده، اما بیشتر به مستخدمان شباهت دارد. با خود فکر می کرد که شاید وضع ایندیا بیشتر به خاطر این باشد که استوارت از او جدا شده است. خیلی از مردم می گفتند که او عاشق استوارت است، با این حال بسیار مشکل بود که آدم زبان این ویلکزها را بفهمد و بداند که طرز فکر آنها چه گونه است و چه طور فکر می کنند، اگر ایندیا عصبانی بود، هرگز نشان نمی داد و امروز هم با همان حالت آرام و مهربانی که همیشه اسکارلت را آزار می داد، با او روبرو شد.
اسکارلت با شعف چند کلمه با او حرف زد و به سوی آن پلکان عریض دوید، در این حال صدایی که شرم و خجالت از آن می بارید، نام او را بر زبان راند، وقتی برگشت چارلز هامیلتون را دید. پسرک خوش قیافه ای با موهای مجعد پر پشت که روی پیشانی سفیدش ریخته بود و چشمان قهوه ای رنگش، درست به سگ های گله شباهت پیدا کرده بود. کت مشکی و شلواری خردلی به تن داشت و کراواتی سیاه، پیراهن چین دارش را آراسته بود. پسرکی بود خجالتی که وقتی با دخترها حرف می زد به شدت قرمز می شد و اسکارلت را با آن حالت گشادگی و سبکسری اش می ستود. اسکارلت جز یک تعارف معمولی و سرسری، ارتباطی با او نداشت ولی این بار وقتی آن لبخند گرم چهره شاد او را دید که دو دست خود را به جانب او دراز کرده، نفس در سینه اش حبس شد.
«آه این تویی چارلز هامیلتون، همون نوجوان جذاب، چقدر بزرگ شدی، شرط می بندم که این همه راه را از آتلانتا اومدی که فقط قلب من بیچاره رو بشکنی.»
چالز به لکنت افتاد. هیجان سراپایش را فرا گرفته بود، دست های کوچک و گرم اسکارلت را در دست گرفته بود و به چشمان رقصان و سبزش خیره شد. البته بارها این شیوه رفتار را در دختران و پسران دیگر دیده بود، این رفتار جزء حرکات معمولی بود ولی هرگز برای چارلز پیش نیامده بود که دختری با این حرکت ها از او استقبال کند. همیشه احساس کرده بود که دختران و پسران با او چون برادر کوچک تر خود رفتار می کنند. اما او همواره احترام همه را حفظ کرده بود و جوانان شیطان و پر شر و شور، آن روز نمی خواستند یا به خود زحمت نمی دادند که سر به سر او بگذارند. همیشه دلش می خواست دختری پیدا شود که بتواند صمیمانه با او معاشرت کند و احتمالاً کمی هم لاس بزند، همان طور که پسرهای دیگر که اتفاقاً زشت تر و بدقیافه تر از او بودند، می کردند. اما در فرصت هایی که گاه به گاه برایش پیش می آمد اصلاً نمی دانست چه بگوید، زبانش به لکنت می افتاد و همه چیز را فراموش می کرد. در این گونه مواقع از دست خودش خیلی عصبانی می شد و سراسر شب را بیدار می ماند و فکر می کرد که چرا اجازه داده این فرصت از دستش برود و خود را آماده می کرد و به خود قول می داد که دفعه دیگر موفق خواهد شد. دخترانی که حاضر می شدند با او معاشرت کنند بعد از یکی دو جلسه که این حالت ها را از او می دیدند، رهایش می کردند و به دنبال کار خودشان می رفتند.
تعجب آور این بود که چارلز با هانی هم این رفتار را داشت، این دو قرار بود با هم ازدواج کنند، قرار بود پاییز آینده به عقد هم در آیند، اما چارلز هنوز نتوانسته بود حالت خود را تغییر دهد، در حضور او هم این طور سکوت می کرد و دستپاچه می شد و چیزی برای گفتن پیدا نمی کرد. همیشه حسی از نا امیدی، ترس و عشوه های دخترانه هم آمیخته می شد برای او نیست. تصورش این بود که هانی آماده است با هر مرد دیگری هم همین رفتار را از خود بروز دهد. از این رو قرار ازدواج آن دو هیچ تغییری در احساس چارلز به وجود نیاورد. چارلز پیش خود فکر می کرد که هانی قادر نبوده آرزوهای سرکش او را به خاطر عشقی شدید و آتشین، از آن نوع عشق هایی که در کتاب ها خوانده بود، برآورده کند. همیشه خیال می کرد که باید دختری پیدا شود و او را دیوانه وار دوست بدارد و آتش به روح و جسم و هستی اش بزند.
و اکنون اسکارلت اوهارا پیدا شده بود که با او درباره قلب شکسته خودش حرف می زد.
فکر کرد چیزی بگوید، اما نتوانست. در سکوت به او نگریست و ستایشش می کرد، زیرا اسکارلت در او حالتی غریب برانگیخته بود و چنان تند تند حرف می زد که نیازی برای صحبت کردن و جواب گفتن در خود احساس نمی کرد. چقدر این حالت را دوست داشت.
«حالا همین جا باش تا برگردم. می خوام با تو کباب بخورم، دنبال دخترهای دیگه هم نرو، من خیلی حسودم.»
اصلاً باور نمی کرد که این کلمات شگفت انگیز از میان لب های سرخ فام اسکارلت خارج می شود. نگاه سبزش آن چنان از میان آن مژه های وحشی بیرون می ریخت که تاب و توانش را می ربود.
romangram.com | @romangraam