#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_51
همه زنان به جز مادرش همین طور بودند.
الن اوهارا فرق داشت. اسکارلت چیز مقدسی در وجودش می دید که او را از سایر انسان ها متمایز می کرد. وقتی بچه بود مادرش را با«مریم عذرا» اشتباه می گرفت. فکر می کرد مادرش همان مریم است و حالا که بزرگتر شده بود دلیلی نمی دید که عقیده خود را عوض کند. درنظر او الن امنیت کاملی را با خود داشت که فقط خدا یا یک مادر می تواند آن را ایثار کند. ایمان داشت که مادرش تجسمی از عدالت ، حقیقت ، لطف عاشقانه و حکمت ژرف است-بانوی بزرگی است.
اسکارلت خیلی دلش می خواست مثل مادرش باشد. فرقش این بود که چنین شخصی ، صاحب حقیقت ، لطف و ایثار کسی بود که خیلی از شادی های زندگی و راحتی عمر را از دست می دهد و شادمانی و جوانی اش بر باد می رود. و زندگی کوتاه تر از آن بود که بشود کامرانی ها و خوشی ها را وانهاد. روزی که با اشلی ازدواج می کرد ورفته رفته پیر می شد ، روزی که وقت برای این کارها داشت ، حتما مثل مادرش می شد اما تا آن روز...
فصل چهارم
آن شب اسکارلت در غیبت مادر ، ریاست میز شام را بر عهده رگفت. ولی اضطرابی گرانبار از خبر تگان دهنده ای که درباره شالی و ملانی شنیده بود او را ازار می داد. با ناامیدی آرزو می کرد کا ه کاش مادرش زودتر از خانه اسلاتری ها باز می گشت ، بدون او خود را گمشده وتنها حس می رد. اصلا این اسلاتری ها با این مریضی همیشگی خودشان چه حقی داشتند الن را از خانه دور کنند ، ان هم درست موقعی که اسکارلت خیلی به او نیاز داشت؟
در خلال آن شام ملال انگیز بار دیگر صدای نخراشیده جرالد چون غرش توپ ، کنار گوش اسکارلت شلیک می شد و او حس می کرد که دیگر توان تحمل ندارد. جرالد گفتگوهای خود را با اسکارلت فراموش کرده بود و یک سخنرانی شورانگیز درباره وقایع اخیر قلعه سامتر ایراد می کرد با هیجان مشت بر میز می کوبید و دست هایش را در هوا تکان می داد. سر میز غذا ، جرالد همیشه حاکم مطلق سخن بود ، در این اوقات اسکارلت اغلب در افکار خود غرق می شد و صدای او را نمی شنید ؛ اما امشب نمی توانست گوش خود را بر صدای او ببندد ، وه که در این لحظات چه اشتیاقی داشت که صدای چرخ های درشکه را بشنود ، خبر بازگشت مادر چقدر می توانست برایش شیرین باشد.
البته قصد نداشت به مادرش بگوید گه چه بار سنگینی به دل دارد ، آن وقت حتما الن از اینکه دخترش خواستار مردی شده بود که نامزد داشت ، تکان شدیدی می خورد. اما در عمق این ماجرای غم انگیز که برای اولین بار برایش پیش آمده بود حور ارامش بخش مادر را طلب می کرد. هر وقت الن در کنارش بود احساس امنیت می کرد هیچ واقعه ناگواری نبود که الن با حضورش نتواند آن را سر و سامان دهد.
وقتی صدای چخ درشکه برخاست ناگهان ازجا پرید ، اما هنگامی که درشکه از جلوی عمارت عبور کرد و در حیاط پشتی ایستاد دوباره در صندلی وا رفت. درشکه الن نبود. او همیشه جلوی پله ها پیاده می شد. چند لحظه بعد سر و صدای پر از هیجان سیاهان را از حیاط تاریک شنید و سپس خند ه های بلندشان به گوش رسید. اسکارلت از پنجره نگاه به بیرون انداخت ، پورک که چند لحظه پیش از اتاق خارج شده بود مشعلی در دست داشت ، چند هیکل سیاه که صورتشان در تاریکی قابل تشخیص نبود از گاری پیاده شدند. در تاریکی شب صداها اوج می گرفت و فرو می نشست ، صداهایی شادمانه ،عوامانه و گستاخانه، که گاه روان و آهسته بود و گاه چون جیغ ، گوش خراش. کمی بعد صدای پایی که از پله های حیاط پشتی بالا می آمد برخاست و در سرسرا پشت اتاق پذیرایی ایستاد ، زمزمه هایی در هم نیز شنیده می شد . پورک وارد شد وقار و سنگینی همیشگی را نداشت ، دهانش را به خنده گشود و دندان های سفیدش را نشان داد.
«آقای جرالد » نفس نفس می زد و در چهره اش غرور یک تازه داماد دیده میشد:« زن تازه ای که خریدین اومده.»
جرالد نگاهش جدی به او انداخت :« زن تازه؟ من زن تازه ای نخریدم.»
پورک د رحالی که می خندید و دست هایش را تگان میداد گفت:« بله ارباب ، چرا خریدین. بله ارباب ؛ آقای جرالد.»
romangram.com | @romangraam