#آرزو_پارت_95
شانه ام را بالا انداختم و دوباره زار زدم .
- بهت میگم چی شد ؟
نمی توانستم جوابش را بدهم ، همه چیز بر سرم آوار شده بود ؛ تمام بنای امید و اعتمادی که ساخته بودم . گوشیم زنگ خورد که نغمه آن را برداشت : خودشه !
نغمه جواب داد ولی یکهو بلند شد و از کنار من دورتر رفت . دیگر مهم نبود نغمه چه می گوید و چه می شنود !
نغمه یکی از بچه ها را فرستاد پیش من و خودش شماره ای را گرفت ، زهرا را کنار زدم و به طرف نغمه رفتم که پشت به من ایستاده بود و حرف می زد : بعدا متوجه میشین آقای سلیمی ... فقط الان به موبایلش زنگ بزنین ، اونی که گوشی دستشه میگه بردنش کدوم بیمارستان ... ( نغمه چرخید و مرا دید ، بازوی مرا محکم گرفت ) ... ما رو بی خبر نزارین !
قطع کرد و با هر دو دست مرا گرفت .
- چی شده ؟
- ارس تصادف کرده ... از اینجا که رفته زده به یه ماشین ...
وقتی دوباره به حال خودم آمدم ، نغمه با نگرانی لیوانی را نزدیک دهانم آورد : اینو بخور !
بی اراده لیوان را گرفتم و چشیدم ، آب قند بود ، لیوان را پایین آوردم : نغمه ارس چی شده ؟
- پاشو بریم درمونگاه !
- من حالم خوبه ، میگی ارس چی شد ؟
- وقتی جواب دادم یه آقایی گفت صاحب این گوشی سرعتش زیاد بوده ، یکی هم خلاف می اومده ، ارس نتونسه ماشینو کنترل کنه زده بهش ، این آقا هم گوشی رو برداشته بود ، به آخرین شماره - یعنی تو - زنگ زده ، منم زنگ زدم به برادرت گفتم بره سراغش .
تلاش کردم بلند شوم : محمد زنگ نزد ؟
- نه ، بریم درمونگاه ؟
- نه ، میرم تو نمازخونه می خوابم .
- نمیری خونه ؟
- نه ، اشکالی نداره بعدش بیام خوابگاه ؟ الان برم خونه می ترسم همه چی لو بره !
- آره حتما بیا ! نمیخوای همرات بیام ؟
- نه برو سر کلاس !
رفتم توی نمازخانه و گوشه ی دیوار دراز کشیدم ، تمام بدنم یخ کرده بود ، اگر بلایی سر ارس بیاید چه ؟ تقصیر من بود که به آن حال افتاد ، خدایا ! پیشانیم را به زمین فشردم و نالیدم ، چطور می توانستم از حالش باخبر شوم ؟
عمرا جرئت نداشتم به محمد زنگ بزنم و خبر بگیرم ؛ زنگ زدم به مهری ، با گریه جریان را گفتم و خواستم از این کابوس نجاتم بدهد .
حدود یکساعت بعد مهری با من تماس گرفت ، وقتی که من 10 تا ناخنم را جویده بودم : بله ... چی شد؟
romangram.com | @romangram_com