#آرزو_پارت_96
- حالش خوبه مرضیه ! یعنی پاش شکسته، سرش هم زخم و زیلی شده ولی نه ضربه مغزی شده نه فلج ! زنده اس !
زدم زیر گریه ... خدایا شکرت !!
مهری گفته بود مادر ارس هنوز نمی داند و می خواهند صبر کنند تا حالش بهتر شود ولی من می خواستم او را ببینم ، باید مطمئن می شدم زنده است ! آنقدر اصرار کردم تا مهری گفت ساعت 5 بروم بیمارستان !
به مامانی اطلاع دادم که دیر می روم خانه ، گفتم یکی از دوستانم ازدواج کرده و می خواهد ببردمان بیرون ، آن روزها چه آسان دروغ می گفتم .
10دقیقه به 5 بود که رسیدم دم بیمارستان ، مهری هم رسید و من با ترس و لرز همراه او رفتم داخل ، چقدر صلوات نذر کرده بودم که ارس آسیب جدی ندیده باشد ، از ظهر به بعد ثانیه ای هم اشکم بند نیامده بود ، چقدر از حرف هایی که به او زدم و باعث آشفتگیش شدم پشیمان بودم .
مهری دم اتاق ایستاد : همین جاست !
از دم در بیمارستان تا اتاق ارس چهار قل را خوانده بودم و حالا داشتم آیت الکرسی را می خواندم ، تمامش کردم و یک صلوات فرستادم . با دستی لرزان در را باز کردم و رفتم داخل ، با دیدن من ساکت شدند ، محمد آنجا بود و کارون ، ولی من فقط می توانستم ارس را ببینم که دیدمش ؛ سالم نبود ولی له و لورده هم نشده بود ، پایش در گچ بود و سرش را هم باندپیچی کرده بودند ؛ صورتش هم زخم شده بود ولی ... نگاهش خصمانه بود ، با تحقیر مرا نگاه کرد و سرش را برگرداند ... این حرکتش همه چیز را به یادم آورد ، در تمام این مدت مرا بازی داده و دروغ گفته بود...
محمد گفت : سلام مرضیه ، اینجا چی می کنی ؟
به طرف او چرخیدم : سلام !
چقدر نگاه محمد - برخلاف ارس - مهربان و با عطوفت بود ، ادامه داد : شنیدم پیگیر زندگی من شدی !
به محمد گفته بودند ، البته این قسمتش را ، او از چیزی که بقیه می دانستند خبر نداشت ؛ احساس می کردم دختربچه ای شده ام که فکر و خیال ها و احساساتش برای بزرگترها خنده دار است ، انگار همه ی آنها از این نگرانی من تفریح می کنند و به من می خندند ، تمام فشاری که آن روز بهم وارد شده بود یک جا فوران کرد : بهت گفتند؟ همه چیزو ؟ فکر نمی کنم !
صدایم را بالا برده بودم ، مهری از پشت بازویم را گرفت : مرضیه !
دستم را کشیدم ، فقط محمد را می دیدم : بهت گفتن کارون نمیخواد برگرده ؟ اینکه هی می گه دوستت داره و برمی گرده دروغه ؟ اینکه به ارس وکالت داده طلاقشو بگیره . گفتند ؟
حالا همه مرا صدا می زدند ؛ من از بازوی مهری آویخته بودم و گریه می کردم ، نفس کم می آوردم و هق هقم خفه بود ، قلبم درد می کرد ، محمد بازوهایم را گرفت : آروم باش مرضی! مرضیه !
چشم های خیسم را به او دوختم ، چقدر او را دوست داشتم ، نمی خواستم لطمه بخورد : از اولش دروغ گفتن ، می ترسید نذاری بره وگرنه از اولش می خواست طلاق بگیره !
نفسم بند آمد و سرفه کردم ، محمد مرا محکم نگه داشت و گفت : عیبی نداره !
سرم را بلند کردم و با صدای گرفته ای جیغ زدم : چرا اینو میگی ؟ تو اینقدر دوسش داشتی . به خاطر اون اینقدر اصرار کردی ، حالا اون طلاق بگیره ، اجازه میدی این کارو باهات بکنه ؟
- منم از اولش می دونستم مرضیه !
صدا در گلویم شکست : چی ؟
- من از همون موقعی که رفتیم خواستگاری ، می دونستم ، این قرارمون بود ، اونا به من دروغ نگفتن ...
خودم را از چنگ بازوهای او رها کردم و به اطرافم نگاهی انداختم ، همه ی قیافه ها گناهکارانه بود ، محمد ادامه داد: این تصمیم ما بود ، که کارون ازدواج کنه و از ایران بره ، بعد ارس طلاقشو بگیره ، اونا منو بازی ندادن .
تمام آن اشک ها و نگرانی ها در ثانیه پوچ و بی ارزش شدند ، عقب عقب رفتم ، آن همه غصه و شب بیداری ... پشیزی ارزش نداشت ، سرم کلاه رفته بود ... بازیچه شده بودم ، در را باز کردم و با عجله پا به فرار گذاشتم ، به تذکر هیچکس اهمیتی ندادم . دیوانه وار می دویدم و گریه می کردم ...
romangram.com | @romangram_com