#آرزو_پارت_62


- یعنی چه حاجی ؟ شاید این دختر بخواد بره تو چاه ، تاجی هیچ کارنکنه ؟ اون این دوتا رو با خون جگر بزرگ کرده ، می خواد خوشبختیشونو ببینه !

به نظرم می رسید مامانی این حرفها را بیشتر برای گوش محمد می زد که هنوز خیره به صفحه ی تلویزیون داشت تبلیغ پودر لباسشویی را با جدیت نگاه می کرد . آقاجان سرفه ای کرد : به هر حال دلم نمی خواد دخالت کنم.

- دخالت چیه ؟ مادرش خواسته یه کم نصیحتش کنی ! یه کم هم باید به حرف بزرگترشون گوش بدن .

آقاجان با سر تایید کرد ولی چیزی نگفت ، آگهی پودر لباسشویی هم تمام شد و محمد از تلویزیون دل کند : شب بخیر !

فورا به اتاقش رفت ، یعنی حرف های مامانی به او برخورده بود ؟ !

این اولین خواستگار مهری نبود ، ولی اولین بار بود که به جواب رد مهری اینطور واکنش نشان داده می شد ، شاید به این خاطر که قبل از این منتظر محمد بودند و حالا از او قطع امید کرده بودند . در مورد این خواستگار ، عمه تاجی ، مامانی و عمه فخری مدام به مهری اصرار می کردند قبول کند و او زیر بار نمی رفت . حتی مامانی به من گفت از زیر زبان مهری بکشم ببینم علتش چیست ؛ ولی من که حدس می زدم ارس با خود مهری صحبت کرده باشد ، قبول نکردم ، انگار نمی توانستم از زبان خودش بشنوم .

در همان هاگیر و واگیر محمد هم هر روز گرفته تر و ناراحت تر میشد ، هر بار که دور هم بودیم ، حرف نمی زد ؛ ساکت ، زل می زد به نقطه ای و من کم کم نگران او میشدم ، اگر قبل از ازدواجش بود حتما به من می گفت ولی حالا نه خودش چیزی می گفت و نه من می خواستم در مسائل زندگی مشترکش دخالت کنم .

ولی مامانی مثل من خودش را کنار نکشید ، یک روز که محمد دو لقمه بیشتر نخورده از سر میز بلند شد ، مامانی نتوانست تحمل کند : چیزی شده ؟

- نه ، فقط زیاد گرسنه ام نیس!

غیر از خودشان فقط من بودم و مامانی ادامه داد : نه ، الان چند روزه که گرفته ای ، غذا درست و حسابی نمی خوری ، حرفی نمی زنی ، چی شده ؟ با کارون مشکلی داری ؟ به خاطر خونه؟

- نه ، مشکلی نداریم ...( ناگهان نفس عمیقی کشید ) کارون می خواد از ایران بره !

من هم با تعجب به او نگاه کردم : چرا ؟

- بورسیه قبول شده برای دکترا ! می خواد بره انگلیس !

- ولی ... آخه ... شما ازدواج کردین !

محمد شانه هایش را بالا انداخت : میگه میرم و برمی گردم ، درسش خیلی براش مهمه ...

این را گفت و به اتاقش رفت .

به این ترتیب مامانی دست از سر خواستگار مهری برداشت و حواسش معطوف به محمد وکارون شد . زنگ زد تا با خود کارون صحبت کند و کارون گفت که سه ، چهار سال بیشتر طول نمی کشد و صد در صد بر می گردد ، دلیل می آورد که محمد را دوست دارد و به خاطر او برمی گردد . با این که خیال مامانی کمی راحت شده بود ولی محمد بیشتر از قبل آشفته و ناراحت شده بود ، مهری زنگ زد و خودش برایم گفت که به خاطر مادرش قبول کرده خانواده ی طرف رسما بیایند خواستگاری و حالا که عمه تاجی بیشتر با آنها آشنا شده ، شب و روز اصرار می کند با کامران ازدواج کند .

مهری راضی نبود ولی علتش را نمی گفت ، خبر نداشت که با رفتار ضایع ارس همه ی ما فهمیده ایم . پیش خودم فکر کردم لابد ارس فعلا به خاطر مسئله ی خواهرش نمیتواند قضیه ی مهری را مطح کند . با این حال ارس دیگر برایم مهم نبود ، محمد از این رو به آن رو شده بود ، هیچ حرف نمی زد و با اینکه زیاد به خانه نمی آمد مشخص بود کارون را هم زیاد نمی بیند . کارون هم که دیگر اصلا به خانه ی ما نمی آمد ، یک بار که مامانی به خیال خودش می خواست آنها را آشتی دهد کارون را را دعوت کرد خانه ، کارون آمد ولی محمد دو سه کلمه بیشتر با او حرف نزد و با او سرد رفتار کرد ، کارون هم که با ماشین آمده بود خیلی زود گفت که کار دارد و باید برود .

با اینکه یک روز آرزو داشتم به هر طریقی شده ازدواج محمد وکارون سر نگیرد حالا دیگر نمی خواستم این ازدواج بهم بخورد ، به کارون عادت کرده بودم و بالاخره پذیرفته بودم که محمد را با کارون بپذیرم ، نمی توانستم غم و ناراحتی محمد را تحمل کنم ، حتی به اینکه این غصه ناشی از علاقه اش به کارون بود حسادت نمی کردم.

خیلی دلم می خواست با کارون حرف بزنم و به او التماس بکنم نرود ولی نمی توانستم ، با او خیلی رابطه ی صمیمانه ای نداشتم ، ولی از یک نفر دیگر می توانستم این را بخواهم ، که خودش هم در این ماجرا ذینفع بود ...

به قول نغمه از وقتی با نیکخواه فامیل شده بودیم ، راه به راه او را می دیدیم ولی حلا که کارش داشتم هرجا می رفتم

نمی توانستم او را پیدا کنم ، بالاخره مجبور شدم از یکی از همکلاسی هایم کمک بگیرم .


romangram.com | @romangram_com