#آرزو_پارت_61
- نخیر ، حداقل گازش نمی گرفتی .. ولی به نظرم دیر هم نشده باشه ، یه فرصتایی هس ..
حیرتزده سرم را بالا گرفتم که متوجه جهت نگاه نغمه شدم ، در چند قدمی ما نیکخواه داشت با دختری حرف می زد ، روی نیکخواه به این طرف بود و مرا دید ، سرش را به علامت سلام پایین آورد ، دختری که با او حرف می زد ، برگشت و مرا برانداز کرد ؛ جواب نیکخواه را دادم و به سرعت چرخیدم : منظورت چی بود ؟
- واضح و روشن ، این پسره هم چیز خوبیه !
- جوری حرف می زنی انگار قراره من هرجوری شده شوهر کنم ، بابا من نمی خوام ازدواج کنم ، خیلی هم خوشحالم ارس داره مهری رو می گیره !
یکی از ابروهای نغمه بالا رفت و من کوتاه آمدم : باشه بابا ، خوشحال نیسم ولی حسادت هم نمی کنم ، فقط میگم ایکاش این اتفاق نمی افتاد ، همین . ترجیح می دادم ارس یه نفرو بگیره که من نمی شناسمش ! اینطوری بهتر بود .
خودم را لو داده بودم ، گذشته از شوخی ، نغمه فکر می کرد که من بابت خصومتی که با خانواده ی کیانی داشتم با این ازدواج مخالفم ولی واقعیت این بود که من ناراحتیم صرفا ازدواج ارس است نه ازدواج با مهری ...
رفتم و با خستگی روی نیمکت نشستم ، چقدر این روزها دلتنگ بودم ، احساس می کردم از دنیا بی نصیب مانده ام . مثل اینکه هیچ سهمی نداشته باشم ، همه داشتند به خوشی هایشان می رسیدند و من ...
نغمه هم کنار من نشست : توحید چطور بود ؟
- خوب بود ، هیچ تغییری نکرده بود ، هنوز خودش بود .
- مشکلی درست نشد ؟
آن که چرا ، ولی منظور نغمه چیز دیگری بود ، گفتم : نه ، ببین ! موضوع توحید برای من مثل کتابیه که 5 سال پیش عاشقش بودی ؛ حالا وقتی با شوق و ذوق می خونیش ، می بینی دیگه جذابیتی نداره ، کتاب همونه ، ولی تو عوض شدی .. اون کتابو میزاری کنار تا برات یه خاطره ی خیلی خوب بمونه ! ( زل زدم به دسته ی نیمکت ) وفتی یادم میاد که چقدر اون موقع غصه خوردم ... اهکی ، نغمه نیمکت خیسه !
هر دو از جا پریدیم !
- پس چرا نشستی ؟
- من حواسم نبود ، تو کور بودی ؟
- ایوای من ، حالا هرکی ببینه فکر می کنه خودمونو خیس کردیم !
دستش را گرفتم و به سمت قسمت پرت دانشکده دویدیم .
هر لحظه منتظر آن بودم که مهری تماس بگیرد و بگوید قرار است ارس برود خواستگاریش ، ولی این اتفاق نیفتاد ، نه از طرف مهری خبری شد ، نه محمد که مثلا اشاره ای به علاقه ی برادر زنش بکند ، مطمئن بودم مهری نظر خوبی نسبت به ارس دارد ، بارها و بارها از او تعریف کرده بود ، از اخلاق و رفتار مودبانه و بی شیله و پیله اش و از مهربانی اش ، یکبار بعد ازشب یلدا ، اتفاقی مهری را در خیابان دیده و رسانده بود و حالا فکر می کردم این برخورد خیلی هم اتفاقی نبوده – از طرف مهری خبری نشد ولی از مامانی چرا ...
مامانی هم مثل بقیه ، متوجه عکس العمل عجیب بچه ها شده بود ، شاید به همین خاطر این بحث را عمدا جلوی محمد عنوان کرد ؛ همه در هال نشسته بودیم و هرکس سرش به کاری گرم بود که مامانی بلند گفت : حاج حسین ! تاجی امروز زنگ زد ، گفت هرچی زنگ زده مغازه جوب ندادی !
آقاجان سرش را از روی کتاب بلند کرد : رفته بودم عیادت آقای باقر زاده ! بنده ی خدا قلبشو عمل کرده ، تاجی چه کاری داشت ؟
مامانی آنقدر عجله داشت خبر را بگوید که فراموش کرد حال آقای باقر زاده را بپرسد : هیچی می خواست شما با مهری حرف بزنین ، مثل اینکه تو اون کلینیکی که کار میکنه ، یکی ازش خواستگاری کرده ، مهری زیر بار نمیره !
من با تعجب سرم را بلند کردم ولی محمد همچنان زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و به اخبار مامانی اهمیتی نمی داد . آقاجان گفت : خوب ، همکار مهریه ، لابد مناسب نیست که قبول نمی کنه ، خودش بهتر می شناسدش !
ولی مامانی انگار وکیل وصی طرف بود : والله تاجی می گفت خیلی پسر خوبیه ، دکتره متخصص ، خانواده اشم فرهنگین ، خود پسره هم محترمه ، ولی مهری راضی نمیشه ( قبل از آنکه آقاجان حرفی بزند مامانی با عجله ادامه داد ) ایرادی هم نمی گیره ازش ، فقط میگه نمی خوام عروسی کنم .
- خوب ، صلاح مملکت خویش خسروان دانند .
romangram.com | @romangram_com