#آرزو_پارت_48
مامانی هم رو کرد به من : زشته ، اینقدر عنق نباش !
- خوب شما هم نمیاین ، برم پیش یه مشت غریبه چه کنم ؟
- غریبه ... غریبه ... اگه همیشه از مردم فرار کنی همه برات غریبه می مونن! این که درست نیس !
- خیلی هم درسته ، تازه هنوز یه هفته از عاشورا گذشته ، اینا می خوان مهمونی بگیرن !
- بزن بکوب که نمی خوان راه بندازن ، دو تا دونه تخمه می شکنن ، تو هم اگه باب میلت نیست نیا !
- پس فکر کردی میام ؟
لب و لوچه ی محبوبه آویزان شد .
ولی فردایش ، کارون به گوشیم زنگ زد و آنقدر اصرار کرد که نتوانستم صریحا جواب منفی بدهم : تا ببینم !
گوشی را که قطع کردم ، نغمه گفت : می خوای یه کم باهاش ملایمتر حرف بزنی ؟ هیچی که نباشه چند سال ازت بزرگتره !
شانه هایش را بالا انداخت : نمی تونم ، اصلا صداش اذیتم می کنه !
- حالا چی می گفت ؟
- اصرار می کنه برم ، میگه به خاطر من مهری رو هم دعوت کرده !
نغمه با ترس نگاهم کرد : فقط مهری رو ؟ تو این همه فک و فامیل داری . تازه چرا مهردادو دعوت نکرده ؟ میگم نکنه ارس می خواد مهری رو بگیره ؟
یکی بسمان نبود ؟ این خانواده می خواستند همه کس وکار مرا بگیرند ؟ ولی ، نه !
- چند بار مگه مهری رو دیده ؟
- به نظر من امشب برو ، ببین چه خیالی دارند ؟
وقتی رسیدیم خانه کیانی چند تا ماشین دم خانه شان پارک بود ، ما هم پیاده شدیم و پشت سر محمدرفتیم تو ! حق با مامانی بود ، همه ی مهمان هایشان جوان بودند ، آشنا و بی رودربایسی ! کارون به استقبالمان آمد ، کلی هم از رفتن من اظهار خوشحالی کرد – من هم توی دلم می گفتم اینا اولشه ، بعد از عروسی دق دلی همه ی کم محلیای منو در میاری – و دعوتمان کرد داخل . به جز یکی دو نفر بقیه را در عقدکنانشان دیده بودم . ارس با دوسه پسر دیگر حرف میزد که وقتی ما را دید به طرفمان آمد و سلام علیک کرد . احساس حماقت می کردم ، این برنامه مال ما نبود ، برای فامیل خودشان بود و برای احترام ، ما را هم دعوت کرده بودند . ولی ما نباید می آمدیم . همه خیلی راحت می آمدند و می رفتند و از خودشان پذیرایی می کردند ، هیچکس حس مهمان نداشت به جز ما که در گوشه ای دور هم نشسته بودیم و البته محمد با ارس رفته بود .
کارون برای ما اسنک آورد و پیشمان نشست ، برای مهری توضیح داد که بچه تر که بوده اند همیشه شب یلدا با فامیل دورهم جمع می شده اند ولی از وقتی بزرگتر شده اند از بزرگترها جدا شده اند و برنامه ی خودشان را دارند . ارس بلند شد و با توجه به نشستنمان به دو گروه تقسیممان کرد که پانتومیم بازی کنیم ، دلم می خواست خودم را برایشان بگیرم و دماغم را بالا نگه دارم ولی هیجان بازی اجازه نمی داد ، ناخودآگاه تحریک شدم که در بازی شرکت کنم وقتی اولین مورد را من حدس زدم و گفتم ، همه ساکت شدند و مرا نگاه کردند وکارون با لبخند توضیح داد که خواهر محمد هستم . بدجوری خجالت کشیدم ولی کسی که پانتومیم را اجرا می کرد با چنان هیجانی برایم دست زد که خنده ام گرفت . ناگهان چشمم به نیکخواه در میان جمع افتاد، او هم متوجه من شد و با لبخند سر تکان داد . فوری کله ام را دزدیدم و مشغول بازی شدم ، ارس که داشت اجرا می کرد ، ادای گرما و هلاک شدن را درمی آورد و اسب سواری ! کارون با خنده و بلند گفت : آریزونا !
گروه مقابل کف زدند و خندیدند . مثل اینکه برایشان معنی خاصی داشت و کارون برای مهری توضیح داد که ارس عاشق آریزوناست .
اگر خجالت نمی کشیدم ، می پرسیدم که حالا مگر چند بار آریزونا را دیده که عاشقش شده ؟ ولی زبان به دهان گرفتم .
موبایل ارس که دقیقا پشت به پشت ما نشسته بود ، زنگ خورد ، زیاد طولش نداد و زود قطع کرد . محبوبه از کنار من گردنش را کج کرد عقب : آقای کیانی ! میشه این آهنگو واسم بلوتوس کنین؟
واقعا که تکنولوژی جنبه می خواهد ، نمی دانم رم موبایل زپرتی اش چقدر جا داشت که اینقدر آهنگ و ویدیو می ریخت توی آن ، چه فایده ؟ همیشه که زنگ موبایلش آن صدای مزخرف شرشر آب بود .
romangram.com | @romangram_com