#آرزو_پارت_40


- خداحافظ ، یکی یدونه !

تا خانه ی ما ، ارس و محمد با هم حرف می زدند و من زل زده بودم بیرون ، تازه به صرافت افتاده بودم که چرا باید به من می گفت که پدرش فوت کرده ، چقدر در آن لحظه ناراحت بوده که برایش فرقی نمی کرده برای چه کسی حرف بزند .

مامانی کله ی سحر بلند شده و مشغول بود ، اصولا اجازه نمی داد لحظه ای بیکار باشد ، انگار که بیکاری معصیت است ، همیشه باید خودش را درگیر می کرد . چند دقیقه خودم را با این حرف ها گول زدم ولی طاقت نیاوردم و برای کمکش بلند شدم ، رخت خوابهایم را جمع کردم و توی کمد گذاشتم . محبوبه چنان خوابیده بود که انگار سه شب بی خوابی کشیده ، او را به حال خودش گذاشتم و بیرون رفتم .

- سلام مامانی ، صبح به خیر !

- سلام گلی ، دیشب کی اومدین ؟

- دیگه نزدیک 2 بود ، محمد ماشینشو واسه کمک گذاشته بود ، با برادر کارون اومدیم .

مامانی کمرش را راست کرد : آره ، داشت می گفت که برمی گرده ، خدا خیرش بده ، پسر خوبیه !

- مامانی .. ( خواستم بپرسم که آنها از فوت پدرشان خبر دارند ؟ ولی پشیمان شدم ، دوست نداشتم توضیح بدهم از کجا فهمیده ام ) حالا محمد حتما باید ماشینشو می ذاشت اونجا ؟ اگه خودمون احتیاج داشتیم چی ؟

- ماشین بابات که هست ، مهرداد هم میاد . تو نمی خوای بری دنبال نغمه ؟

- نه ، گفت خودش میاد . منم اصرار نکردم .

مشغول جابه جایی اجاق شدیم.

عمه تاجی و بچه ها زودتر از بقیه آمدند ، نیم ساعت بعد هم ارس کارون را آورد و خودش رفت . دلم برای کارون می سوخت ولی باعث نمیشد دوستش داشته باشم . بیشتر خودم را با مهری سرگرم می کردم و نغمه که خیلی زود آمد ، از خوشحالی روی پایش بند نمی شد : از خوابگاه متنفرم ( نگاهی به حیاط کرد) خاک تو سرم ، هنوز که هیشکی نیومده ، الان میگن این چقدر هوله !

مهری که نغمه را می شناخت با او سلام علیک کرد و به جای من به کارون معرفیش کرد ، من خودم را مشغول عمه فخری کردم که تازه از راه رسیده بود و داشت از زهرا شکایت می کرد که مریض بوده و نتوانسته زودتر بیاید ، تازه خود خانم هم با آن حالش آمده بود ، گفتم برود بالا ، از توی کمد رخت خواب بردارد و بخوابد ، خودش راه را بلد بود و رفت .

نغمه آمد پیش من : خاک تو سرت ، عروس به این خوبی ، چه مرگته که می نالی ؟

به کارون نگاه کردم که پیش مهری نشسته بود و پیاز خرد می کردند . شلوار کتان مشکی و تونیک بنفش نسبتا بلندی پوشیده بود و روسریش را دور گردن جمع کرده بود ، خیلی با مهری راحت وخودمانی بود ، من که اصلا به او رو نمی دادم . لب هایم را جمع کردم : ازش خوشم نمیاد . خودشیرین لوس !

- آره تو فقط از خود عتیقه ات خوشت میاد . داداشش نیست ؟

- چیه ؟ سراغ داداش مردمو می گیری ؟

- می خوام ببینم اگه به درد می خوره از ترشیدگی نجاتت بدم .

- من به اینا نمی خورم !

- چطور داداشت خورده ؟ احمق جان ! اون داداش تو رو تور کرد تو هم مال اونو بقاپ . چیزی که عوض داره ...

محمد و مهرداد به حیاط آمدند : یاالله !

نغمه با رذالت خندید : داداشتو که دریغ کردی ، بیا پسرعمه اتو برام جور کن ، خیر ببینی !


romangram.com | @romangram_com