#آرزو_پارت_39
- 4 سال پیش !
نمی شد که به ارس بگویم دقیقا روز تولد من فوت کرد ، چه روز بدی هم بود ، ابری و گرفته ! و بدتر از همه اینکه من هم اسم مادربزرگم بودم ، بغض گلویم را گرفت ، نمی دانم نصفه شبی چه مرگم شده بود ، قبل از اینکه اشکم راه بیفتد صدای ارس را هم شنیدم : پدر منم فوت کرده ، اونم اول مهر سالی که من کلاس اول بودم .
دهانم از حیرت باز ماند ، سرم را بلند کردم و متوجه شدم نگاهم می کند : پس .. ولی ...آخه ...
- بابا سهراب ، عمومه ! ولی از پدرم کمتر نیست !
دلم برایش سوخت ، انگار نه انگار که 26 سالش است ، انگار قد شایا بود . دلم می خواست موهایش را به هم بریزم و حرف های خوبی برایش بزنم . دلم می خواست یقه ی پیراهنش را صاف بکنم و قول بدهم فردا روز بهتری است . قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنم ، محمد و مهرداد از هیئت بیرون آمدند . محمد با دیدن من لبخند زد : به به، چه خانم متین و موقری !
سلام کردم و به طرفش رفتم : خسته نباشی !
- شما هم همینطور ! هرچند نمی دونم چونه ات بیشتر درد میکنه یا دستات !
- داداشی !
- جان داداشی ، داداشی قربون خاله سوسکه بره !
جلوی دهانش را با دست گرفت : یکی طلبت مرضی !
مهرداد گفت : این ، امشب از همه طلبکار شده ! همه رو مدیون کرده !
- یعنی تو هم ؟
مهرداد به طور نمایشی عرق پیشانیش را گرفت و سرش را پایین انداخت ، من خندیدم .
- ببین مهرداد ، فامیلی! به جای خود ، باحالی! به جای خود ، سر به سر یکی یدونه ی ما نذاری ها که کلامون میره تو هم !
- یکی یدونه ؟ والله تو تبار حاج حسین سه تا از اینا هس !
- من سه تا خواهر دارم ، درست، ولی مرضیه یه دونه اس ! ( این را با جدیت گفت و بعد با خنده اضافه کرد) معصومه و محبوبه هم هر کدوم یه دونه ان !
این همان محمد من بود ؛ همان محمدی که گمش کرده بودم ، با مهرداد دست داد : فردا می بینمت دیگه ، میای کمک ؟
- جرات دارم نیام ؟
محمد به شانه ی او کوبید : قربون آدم چیز فهم !
به طرف ماشین ارس راه افتاد .
- ماشین خودت کو ؟
- واسه فردا لازم دارن ، گذاشتمش واسه کمک ، با ارس میریم ، سوار شو .
در عقب را باز کرد و من قبل از نشستن برای مهرداد دست تکان دادم.
romangram.com | @romangram_com