#ارباب_تاریکی_پارت_54

_تا حالا خواب برادرم رو دیدی؟

تکان خوردن سریع قفسه‌ی سینه اش را دیدم و سعی کردم لبخندم را پنهان کنم:

_ دلیلی نداره که این رو بهت بگم!

صدایش سخت و عصبی بود. لبخندی زدم:

_نه واقعا دلیلی نداره که بگی. چیزایی که مربوط به من و زندگی خودمه بهم نمی گن، تو چرا باید از این مسائل حرف بزنی؟

نسیم خنکی موهایم تافت نخورده ام را به حرکت در آورد؛ نگاه پریناز را روی خودم حس کردم:

_منظورت مهرداده؟

به آواز جیر جیرک های خستگی ناپذیر گوش دادم و با سر تایید کردم.

_این رفتاراش طبیعیه؛ آدم خیلی محافظه کاریه، عادت نداره اطلاعاتش رو به کسی بگه مگر اینکه گفتنش براش سودی داشته باشه.

هر دو سکوت کردیم. نگاه من به گل های رنگارنگی بود که در باغچه های مربعی اطراف حیاط کاشته شده بودند و در نسیم شبانه معصومانه می لرزیدند.

_دستت، بخاطر مشت زدنه آره؟

مسیر نگاهش را دنبال کردم و به مفاصل کبود شده‌ی دستم رسیدم: _آره.

لب های خوش فرم و کوچکش چند بار باز و بسته شد، انگار داشت با خودش کلنجبار می رفت تا حرفی را بگوید یا نه و در نهایت به حرف آمد:

_ زیر آب گرم نگهش دار سعی کن خیلی خم و راستش نکنی؛ برای دردشم...

_از کجا می دونی درد داره؟

نگاهمان در هم قفل شد. اشتباه می دیدم یا واقعا نقش هلال ماه در تیله های قهوه ای رنگش نمایان شده بود؟ قد بلند بود اما سرش تا شانه ی من می رسید و مجبور شده بود برای دیدن من سرش را بالا بگیرد.

با افتادن طره ای از موهایش روی صورتش انگار قلب من هم در سینه ریخت.

قلبم واقعا تند می زد، یا من این طور حس می کردم؟

نگاهم روی تک تک اجزای صورتش گشت و نتوانست در هیچ کدامشان عیبی بیابد. عیبی نداشتند یا من این طور می دیدم؟ ذهنم از هرچیزی خالی شده بود تنها تصویر این دختر بود که پررنگ و پررنگ تر از قبل وجودم را پر می کرد.

_بهزاد

شنیدن صدای مردانه‌ی مهرداد و نگاه گرفتن پریناز، دقیقا مثل قطع شدن طناب نجات و سقوط از ارتفاع بود.

چند بار پلک زدم و با اکراه نگاه از نیم رخ شرم زده‌ی پریناز گرفتم

_سلام. کی اومدی؟

چهره اش خشک تر و اخمش غلیظ تر از همیشه بود:

_ خیلی وقت نیست بیاین پایین؛ می خوام باهاتون حرف بزنم.

بی هیچ حرف دیگری از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد. نگاهی با پریناز رد وبدل کردیم که کلافه گفت:

_ امیدوارم فکر بدی نکنه!

_چیز بدی نبوده که بخواد فکر بدی بکنه.

نمی دانم حرفم را شنید یا نه اما سریع وارد اتاقش شد، در را بست و دوباره پرده ها را کشید.

هوای خنک را به ریه ام وارد کردم و با قدم های سریع وارد اتاق شدم و پنجره را بستم. تمام مدت٬ این دختر را دیده بودم و حرف زده بودیم و دقیقا امشب که در این شرایط بودیم باید دیده می شدیم! من احمق چرا این طور به او خیره شدم؟ مگر اولین بار بود که می دیدمش؟

ضربه ای به پیشانیم زدم:

romangram.com | @romangram_com