#ارباب_تاریکی_پارت_53


جلو آمد تا کمکم کند اما من نمی خواستم با عرق تنم لباس هایش کثیف شود. عقب کشیدم، اما او به زور مرا همراه خودش کرد و به سمت پله ها رفت.

موهای چسبیده به صورتم را کنار زدم و دستی به پلک های خیسم کشیدم. دوش را بستم و در آینه‌ی مستطیلی شکل میز توالت به خودم نگاهی انداختم. زخم های صورتم تقریبا بسته شده بودند و فقط خطی را برجای گذاشته بودند که خیلی زود از بین می رفت، اما دو زخم دایره ای شکل روی سینه و کتفم هنوز اثر داشتند؛ چون امکان مراجعه به بیمارستان نبود خودم بخیه ها را کشیده بودم با این وجود کاملا مشخص بود که این دو دایره‌ی سفید شده روی پوستم فقط با یک عمل زیبایی از بین می روند.

نگاهم در چشم های خودم گره خورد، دست هابم را دو طرف میز توالت گذاشتم و کمی خم شدم

_تو کی هستی؟

_من یه پزشکم که دارم دوره‌ی رزمی می بینم.

‌پوزخندی زدم:

_تو هیچ وقت هیچی نبودی! همیشه مثل کبک سرت رو کردی زیر برف و فکر کردی چون کسی رو نمی بینی، بقیه هم تورو نمی بینن اشتباه کردی بهزاد خراب کردی پسر.

حوله‌ی حمام نارنجی رنگی که توی قفسه‌ی کنار در بود را برداشتم و تنم را خشک کردم. سرمشت هایم از ضربه زدن به کیشه بوکش دردناک و متورم شده بودند اما نوبت های تمرین فشرده بود و کاری از من بر نمی آمد.

پنج روز از آخرین باری که مهرداد را دیده بودم می گذشت. در این مدت فقط ساعت های کوتاهی را اینجا سپری می کرد و مکالمات ما در آن ساعات از چند جمله که شامل احوال پرسی و وضع تمرین من، بیشتر نمی شد. صحبت های پنهانیش با عارف و رایان؛ نگاه های خیره‌ی چند لحظه ایش به من و خیلی کار های دیگرش باعث تعجبم بود اما سوال نمی کردم.

از سرویس بیرون آمدم و به سمت کمد کوچک اتاق رفتم؛ لباس هایی که خواسته بودم خیلی زود به دستم رسید اما تنها یک مشکل داشت هیچ کدامشان مناسب بیرون از خانه نبودند. انگار مهرداد می خواست با این کار به من بفهماند که قرار نیست از این جا خارج شوم.

کنار پنجره‌ی قدی اتاق ایستادم و سه دکمه‌ی بالای تی شرتم را بستم. نگاهی به پنجره‌ی اتاق پریناز انداختم که مثل تمام این چند روز پرده های سفیدش چفت هم افتاده بود هیچ دیدی به داخل نگذاشته بود.

پوزخندی زدم:

_برخلاف شاهین من هیچ حسی به تو ندارم!

بازدمم را عمیق بیرون دادم و به اسمان سیاه رنگ نگاه کردم. ستاره ها بودند اما ماهی نبود، ستاره ها هنوز می درخشیدند اما قرص زیبای مهتابی که رفیق بی خوابی های شبانه‌ی من بود بین آن ها نمی درخشید.

با حرکت چیزی از گوشه‌ی چشمم نگاه از آسمان گرفتم.

ماه امشب به زمین آمده بود؟ این فرشته‌ی سفید پوش که مقابل من قرار داشت همان پریناز بود؟ شاخه‌ های جوان بلوط موهایش از زیر حریر سفید رنگ، سرک می کشیدند و خبیثانه مرا وسوسه می کردند این دیوار شیشه ای را کنار بزنم و لمسشان کنم.

پلک هایم را روی هم فشردم و به خودم نهیب زدم:

_همسر برادرته داری چه غلطی می کنی؟

اما نمی توانستم نگاهم را نگه دارم دوست داشتم باز هم به پیراهن پوشیده‌ی بلندش خیره شوم و از سفیدی نابش لذت ببرم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پنجره را باز کردم.

هول شده از دیدن من سعی کرد موهایش را بپوشاند:

_ به اندازه‌ی کافی دیدم لازم نیست زیاد عجله کنی!

شتاب زدگی جای خودش را به خشم داد:

_ خوبه که چشم و دلت از دخترا سیره.

از اینکه منظورم را اشتباه متوجه شده بود لبخندی زدم و وارد بالکن شدم. بی توجه به من خواست وارد اتاقش شود

_ باور کن می شه یه دفعم بدون جنگ و خون ریزی حرف بزنیم.

دستم را روی نرده های فلزی بالکن گذاشتم و کمی خم شدم، به سمت من برگشت و با فاصله از من ایستاد:

_دیر وقته چرا هنوز بیداری؟

نیم نگاهی حواله ام کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:

_ از خواب پریدم.

نا محسوس دنبال صحت حرفش در صورتش گشتم؛ پف پشت پلک هایش می توانست نشان خواب آلودگی باشد و البته این لباس بلند سفید که تنها تزیینش خطوط منحنی دور یقه اش بود که تا شانه اش ادامه داشت؛ لباس خواب زیبایی بود. نگاه از او گرفتم و دوباره به آسمان سیاه دوختم


romangram.com | @romangram_com