#ارباب_دو_چهره_من_پارت_47

مسیح

خاستگاری شب به خوبی گذشت خسته بودم این چند ماه برام مثل چندسال گذشت قرار بود فردا با امیرعلی به شهر بریم میخواستم برم از دور انا رو بببینم،برای صبح لحظه شماری میکردم میخواستم امیرعلی بره پیش انا و بهش ماجرارو بگه که من زندم ولی مطمئن نبودم کار درستی،به کلی تغییر کرده بودم دیگه اون مسیح مغرور قبلی نبودم،یعنی نمیتونستم باشم؛با هزارا فکر بالاخره چشمام گرم شد.?😴😴

.

.

.

.

صبح ساعت 6:30

امیر علی:مسیح مسیح اقااا. با صداهای امیر علی که اینقدر بلند داد میزد پریدم از خواب روی تخت کپ بودم که امیر علی اومد تو چند لحضه نگام کرد و بعد زد زیر ،تعجب کرده بودم تو این چند روز با امیر علی حسابی جور شده بودم. وقتی قیافه پر سوالمو دید گفت:داش مسیح خودتو تو ایینه دیدی. از این همه صمیمیتش خوشحال شدم ،بهش گفتم:مگه چطوری شدم؟. _خیلی خنده دار شدی?😅بلند شو داداش اماده شو باید بریم شهر دیگه دیر میشه؛میرم بیرون حاضر شو زود بیا،منم میرم لباسامو بپوشم. _باشه،برو. اولین بار بود که به پسر خیره شدم ،رنگ پوستش گندمی داشت دماغی معمولی فابریکی،لبای نسبتا بزرگ چشماش زیبایی بخش صورتش بودن مشکی و بزرگ و کشیده هیکل خوبی داشت. بالاخره چشم چرونی رو ول کردم و رفتم لباسامو پوشیدم ،موهامو درست کردم و اومدم بیرون با دیدن امیر علی چند لحظه کپ کردم واقعا عالی شده بود من که پسر بودم اینطوری شدم دیگه چه برسه به دخترا و گلناز با فکرم لبخندی زدم که امیر علی با صدای دخترونه ای گفت:اعععع واااا خاک به سرم اقا چرا منو اینطوری نگاه میکنید،من خودم شوور دارم اعع وا. از خنده داشت میمردم که گفتم:ببنو بابا اول صبحی مردم از خنده،زود باش بریم.خندید و سری تکون داد. سوار پارس امیر علی شدیم و رفتیم به طرف تهران،از یک طرف شوق برای دیدن انا داشتم از یک طرفم ترس برای اینکه انا ردم کنه. توی راه فقط سکوت بینمون بود،امیر علی شده بود بهترین دوستم واقعا ازش ممنون بودم.

انا

حالم از اونی فکر میکردم بدتر شده بود همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفته بودن نزدیکایی مزار مسیح بودم و داشتم گریه میکردم سنگینی نگاهی رو،روی خودم حس کردم،بدجور کلافم کرده بود این نگاه خواستم بیخیال بشم که صدای پای رو شنیدم از جام بلند شدم برگشتم پشت سرم یه پسر رو دیدم قیافش برام اشنا بود ولی یادم نمیومد کیه،با تردید پرسیدم:شما؟. هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد. بیخیال شدم و دوباره نشستم کنار مزار مسیح دلم براش پر میکشید،صدای اون منو به خودش متوجه کرد که میگفت:انا،متاسفم،واقعااا متاسفم؛برادر خوبی برات نبودم. تا شنیدم گفت برادر مریدم طرفش کفتم:چی گفتی لعنتی؟تو مسیح رو کشتی؟هااااان؟تو ارمان و تو پدرمو کشتیییی؟هااان عوضی؟. هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد با مشت های بی جونم میزدم به طرفش. _چرا لعنتی کشتیشون؟چرا؟. دیگه داشتم بی حال میشدم که افتادم پایین.یه پسر دیگه به سرعت اومد طرف رو به اونی که فهمیدم قاتل همه زندگیم بوده گفت:چکارش داری؟گمشو از اینجا. اون پسره که اومد خخم شد طرفم و یواش گفت:امیر علیم از طرف مسیح اومدم. کپ کردم و اصلا به بحث اون دو توجه نمیکردم،مسیح من زندس مسیحی که عاشقشم زندس. یه داد زدم که اون دو ساکت شدن برگشتم طرف امیر علی و گفتم بریم. رو به اون که مثلا برادرم بود گفتم:دیگه نبینمت لعنتی.



romangram.com | @romangram_com