#آغوش_تو_پارت_92

دل تو دلم نبود برای اون روز.. می تونم قسم بخورم دو کیلو رو.تمیز کم کردم... خدا خدا میکردم برای گرفتن جواب مثبتش.. عزیز حال و.روزم.رو می.دید و.نصیحتم میکرد.. ولی کی می فهمید من چی می کشم... خودش مهر این فرشته رو ب دلم انداخته بود و ازم صبوری می خواست... ولی مگه می شد..

رسید روز موعود.. سرتاپام گوش شده بود و.ب عزیز خیره بودم گوشی تلفن توی دستش بود و منتظر ایستاده بود...

سلام ک کرد فهمیدم برداشتن.. سر جام خشکم زد.. ب عزیز خیره شدم... حرفای معمول زده شد تا عزیز حرف از جواب نجمه ب میون آورد...

لبخند.ک.از.روی لبش ماسید از.کنار دیوار.سر خوردم روی زمین و.برای دلم عزا گرفتم

نفهمیدم چی گفت و چی شد عزیز گوشی رو ک.قطع کرد اومد سمتم..

نشست ب*غ*ل دستم و سرمو نوازش کرد..

-پسر ب این.دل نازکی نوبره والا...

بغضم گرفت.. خودم خبر از دلم داشتم...

-امیر عباس مادر...

.......

ی نفس عمیق کشید

-از دست شما جونا... پاشو ک فردا کلی کار داریم... آزمایشگاه و خرید و هزار تا چیز دیگه

انگار برقم گرفت

سر بلند کردم و لبخند رو تو چهره ی عزیز ک دیدم فهمیدم ک رو دست خوردم

بی هوا ب*غ*لش کردم

-نوکرتم عزیز

دستشو کشید روی سرم

-خوشبخت بشین مادر... می خواستم ببینم چقدر خاطرش رو میخوای

دستشو ب*و*س* یدم

-جبران میکنم....

با عشق مادریش بهم خیره شد... چ کرده بود این زن با زندگی من....

بعد از جواب آزمایش ی نفس راحت کشیدم... خوشحال بودم از اینکه یکی یکی بارها از شونه ام برداشته میشد و موانع رسیدن ب نجمه رو می گذروندم....

درست شبی ک جواب آزمایش رو گرفتیم راهی خونه ی،نجمه شدیم...

حالا ک خیالمون راحت بود عزیز گفت برای دلخوشی منم ک شده نجمه رو نشون کنیم... اما با حرفی ک زده شد انگار کل خوشبختی دنیا رو.یک جا بهم دادن...

با خوندن صیغه ی محرمیت بین من و نجمه قلبم آروم گرفت.... قرار شد مراسم عقد و.عروسی رو بعد از امتحان های نجمه برگزار کنیم.. اما تا اون موقع برای شناخت بیشتر ما بهم محرم شدیم....

دل نمی کندم از نگاه کردنش... وقتی برای اولین بار حلقه ای ک خریده بودم رو فرو کردم توی انگشتش.. با لمس اون انگشت های ظریف حالم دگرگون شد... لمس دست هایی ک مطمئن بودم هیچ نامحرمی لمسش نکرده....

بقیه مراسم ب خوشی و خنده و تعریف می گذشت اما من بی توجه ب حرفای عزیز و.پدر و.مادر نجمه ب الهه ی قلبم چشم دوخته بودم ک هم چنان سر ب زیر بود....

-نجمه دخترم

-بله عزیز خانم جون..

-نمی.خوای پسرمو.ببری تو اتاقت... برین باهم ی ذره اختلاط کنید

شرمزده سر ب زیر شد...

با اجازه از پدر.و.مادرش از سر جاش بلند شد و.من اون لحظه چقدر از عزیز ممنون بودم ب خاطر این لطف بزرگی ک در حقم کرده بود...

دوباره همون فضا و شرایط قبل تکرار شد با این تفاوت ک آسمونی ترین دختر زمین محرمم بود.... و با فاصله ای شاید کمتر از یک وجب درست کنارم نشسته بود...

دوست داشتم حرف بزنه.. نگام کنه اما فقط سر ب زیر داشت

دستمو بردم سمتش.. اما منصرف شدم...گوشیمو بیرون آوردم و ی عکس باز کردم گرفتم سمتش

-میشه نگاش کنی

سرشو برگردوند

-چی؟

-عکسو نگاه کن

گوشی رو ازم گرفت نگاش کرد..

-این منم... گفتم حداقل اینجوری ببینی همسر آینده ات چ شکلیه... مبادا کلاه سرت رفته باشه..

سر بلند کرد و.نگام کرد...

آخ چشماش.... واسه ی،لحظه حس کردم تموم دنیا ثابت موند.. نفس نمی کشیدم...

-من..... شما رو قبلا دیدم..

آب دهنم رو قورت دادم.. نمی خواستم نگاهش رو ازم بگیره...

-کجا؟

سر ب زیر شد..

دلم گرفت

-میشه نگام کنی؟!

سرشو بلند کرد.. از کل اجزای صورتش مبهوت اون ی،جفت چشم بودم...

-کجا منو دیدی؟ همون روز نذری ؟!

سرشو ب نشونه ی ن تکون داد




romangram.com | @romangram_com