#آغوش_تو_پارت_91

فقط ی کلمه حرف زد. اونم سلامی ک برای ب آتش کشیدن دل من کافی بود....

اعتراف میکنم سینی رو ک جلوم گرفت برای برداشتن لیوان دستم می لرزید... پسر چشم و.گوش بسته ای نبودم اما این دختر منو دگرگون میکرد...

با نیشگون عزیز خانم نگاه ازش گرفتم و استکان چایی رو برداشتم..

عزیز خانم برای دهمین بار ازم می خواست نا آبرو ریزی نکنم. اما مگه میشد.. دل بود و کارش.....

حرف هایی ک بین پدر و مادرش و عزیز خانم زده شد ته اش ب صحبت منو و نجمه توی اتاق خودش رسید...

دل تو دلم نبود برای شنیدن صدای دلنشینیش..

همینجور ک چادرش رو تا بیشترین حد ممکن روی صورتش کشیده بود از سر جاش بلند شد و من ب دنبالش تا پشت در اتاقش همراهیش کردم

درو باز کرد و منتظر موند تا وارد بشم..

قدم ک ب داخل اتاق گذاشتم دهانم از حیرت باز موند.. پراز نقاشی های رنگارنگ...

-ببخشید ک اینجا ب هم ریخته اس

برگشتم سمتش....

ب هم ریخته نبود... از،تمیزی برق میزد...

سرتاپاشو برانداز کردم.. دلم می خواست برای ی لحظه هم شده چادرش رو برداره.... یا نه... نگام کنه.. حسرت اون چشم هایی رو داشتم ک حتی یکبار هم نگام نکرده بود..

تعارف کرد بشینم روی ت*خ*ت* ش..

نشستم و.همزمان غرق در نقاشی های روی دیوار شدم...

طبیعت... منظره... همه چیز بکر و زیبا کشیده شده بود.. نگام افتاد ب تابلویی روی پایه... پارچه سفیدی روش انداخته شده بود

--اون چیه؟

سرشو بلند کرد..

-نقاشی نیمه کاره اس

-اجازه هست ببینمش ؟!

سریع سرشو تکون داد

-نه

جا خوردم از رک بودنش ،ادامه داد..

-...یعنی من کارهای نیمه ام رو نشون کسی نمیدم...

-حتی کسی ک قراره همسرت بشه ؟!

گونه اش گل انداخت و سر ب زیر شد....

بی،خیال تابلو شدم و برگشتم سمت خودش

تابلو ب این زیبایی کنارم بود مگه میشد ازش غافل شد...

ب دستاش نگاه کردم..

شاید از استرس بود یا چیز دیگه ای.. لرزششون رو حس میکردم..

دوست داشتم دستشو بگیرم ولی می دونستم ناراحت میشه... ب جاش شروع کردم ب صحبت تا جو خشک بینمون رو.آب کنم...

حرفام ک تموم شد نگاش کردم...

-حالا نوبتی هم باشه نوبت شماس

هم چنان ساکت بود...

-نمی خواین چیزی بگین..

با.گوشه ی چادرش بازی میکرد..

-بهم حق بدین اینجوری خجالتی باشم.. شما اولین پسری هستین ک دارم باهاش حرف میزنم...

برای.ی پسر شنیدن این حرف خیلی لذت بخشه... خیلی....

ادامه داد

-ن اینکه خواستگار نداشتما.. نه... اتفاقا زیاد هم هستن... اما باباوقتی عزیز خانم جون اومدن... ی جور دیگه شد.. قبل.از اومدن شما خیلی تحقیق کردن... چون همه تاییدتون کردن اجازه دادن بیاین...

ی نفس عمیق کشید..

-در مورد خودمم ک مطمئنم همه چیز رو می دونید... فقط من از همسر آینده ام.. ایمان و.اخلاق می خوام... چیرهای دیگه برام مهم نیست... حتی بخواد دانشگاه هم نمیرم... اما اون باید مرد زندگی باشه.. همینطور ک من ب نامحرم نگاه نمیکنم.. اونم نکنه... دروغ نمیگم.. دروغ نگه... غیبت نمیکنم..

غیبت نکنه.. احترام بزاره....

البته قبول دارم هیچ کس کامل نیست اما من دوست دارم مرد زندگیم از لحاظ ایمان و.اخلاق حداقل از دور.و.بریام سر باشه... مرد عمل باشه.. ن اینکه جا.نماز آبکشیده باشه... مهربون باشه... روزیش حلال باشه....

اینایی ک.گفتم ی مرد با ایمان و.با اخلاقه... کسی ک همه رو .در ی سطح ببینه.. فقیر.و.پولدار شاه و.گدا براش فرقی نداشته باش ه

ی نفس عمیق کشید

با لبخند ی ک پهنای صورتم رو پوشنده بود نگاش کردم..

-همین؟

-اینا چیز کمی نیست! شما مطمعنید می تونید از پسش بر بیاین؟!

-درسته هیچ کس کامل نیست اما من همینجا بهتون قول شرف میدم بشم همونی ک میخوای..

لبشو دندون گرفت.. کاش فقط ی،لحظه هر چند کوتاه سر بلند میکرد و.نگام میکرد... کاش...

از،اتاق ک بیرون اومدیم باز این حسرت ب دلم موند.. حسرت نگاهی ک ازش محروم بودم....

عزیز قیافه ی منو ک دید گل از گلش شکفت.. پدر نجمه و.مادرش اعلام کردن هفته ی دیگه جواب دخترشون رو اعلام میکنن..


romangram.com | @romangram_com