#آغوش_تو_پارت_80
-ن خیلی احساس راحتی دارم
فقط بهم زل زد..
بعدش ب حرف اومد
-غذاتو بخور می رسونمت خونه
-گشنه ام نیست
-تا نخوری نمیریم
از ی دنده گیش حرص میخوردم..
مجبور شدم ب خوردن غذا.. بعدش طی قولش منو تا خونه رسوند و.بی خداحافظی رفت..
از رفتارش تعجب نکردم.. چون شناخته بودمش دراین مدت...
...
فردا صبح دوباره احضارم کرد و من عصبی تر از هر روز رفتم سراغش
خوش تیپ تر از همیشه بود و این مشکوک میزذ..
بیتوجه ب نق هایی ک.حواله اش میکردم درو باز کرد و منو ب زور سوار ماشینش کرد....
وقتی جلوی خونشون نگه داشت تا در آهنی باز بشه متعجب نگاش کردم
-اینجا چرا اومدی
نگام کرد
-اتفاق مهمی قراره بیفته
در ک باز شد وارد حیاطشون شد
-چ اتفاقی؟!
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد
درو برام باز کرد
-بیا خودت می فهمی
با استقبال گرم فهیمه وارد ساختمون شدم...
نشستم روی مبل و خیره ب امیر علی
-نمی خوای بگی کارتو؟
-حسابی بهتون خوش می گذره ها؟!
ب فهیمه نگاه کردم
-من ک نتونستم ،تو ب این پسرت حالی کن تمومش کنه...
-من کی گفتم تمومش میکنم؟
ب امیرعلی نگاه کردم
-نکنه انتظار داری مادام العمر باهات دوست باشم؟!
-بدم نمیاد
-رو ک نیست
-چیکار داری بچه امو.. جفتتون خوش باشین ب کجای دنیا بر می خوره...
-فهیمه جون.. قربون اون سطح درکت برم فکر صبر منم باش... من ک نمی تونم علاف پسرت باشم.. خونه زندگی دارم....
-چ خونه ای!!!
برگشتم سمت امیر علی
-ندید میگیرم طعنه اتو... پوزخند زد
-دروغ میگم.. اون بیشتر ی آشغال دونیه تا خونه
از سر جام بلند شدم
-حوصله چرندیات تورو ندارم... من می خوام برم. کاری نداری فهیمه جون؟!
-کجا ب سلامتی؟
ب امیر علی نگاه کردم
-بسته هر چی دنبالت اومدم... هنوز خسته نشدی ازم
-نوچ
-نوچ. و...
خندید....
-مامان می خواستم بگم بهت ک من از فاطی خوشم اومده می خوام باهاش
نامزد کنم...
من ک سرجا خشکم زد فهیمه فلک زده ک داشت سکته میکرد
-چتونه؟
-باز چی زدی فازت برگشته؟!
نگام کرد
romangram.com | @romangram_com