#آغوش_تو_پارت_79

خندید

-آهان... اونو میگی... هیچی بابا.... انداختمش دور...

-جون عمه ات

-باور کن

-می دونم راست میگی.. فقط الان کدوم جهنم دره ای داری منو میبری؟

-بریم ی دست قلیون مشتی بزنیم

-ب قیافه ات نمیاد

-تفریحی دیگه..

-من اهل دود و دم نیستم.. همین جا پیادم کن

-ن دیگه رفیق نیمه راه نداشتیم

رفتیم و آقا ی دل سیر قلیون کشید و دودش رو فرو میکرد تو حلق من.. لب نزدم ب قلیون ولی دودش اذیتم میکرد... آخر کارهم نفس کم آوردم و رفتم بیرون... چندتا نفس عمیق کشیدم و.برگشتم.. نگام افتاد ب امیر علی...

همینجور ک مشغول بود با نگاهش دختره ی روی ت*خ*ت* رو ب رو رو قورت میداد... کلا اینا ذاتشون خراب بود و منحرف..

پوفی کردم و.بدون اینکه متوجه من بشه کولمو از روی ت*خ*ت* برداشتم خواستم برم ک درست لحظه ی آخر دستمو گرفت و.نشوندتم روی ت*خ*ت*

-ولم کن بابا.. تو ک ی مورد جدید پیدا کردی

-ببین.. این دختره پوستش هم رنگ توهه.. پس،رژش هم بهت میاد..

-برو ببینم... داری چ چرتی میگی

نگاهش رو از دختره گرفت و برگشت سمت من

-عاشق رژ دخترام.. دست خودم نیست زل میزنم بهشون

-مریضی بدبخت

-وایسا ی لحظه..

از سر جاش بلند شد رفت سمات ت*خ*ت* سه دختری ک رو ب رومون نشسته بودن... بماند ک اون اعجوبه ها چ قدر خر ذوق شدن از حضورش.. چند دقیقه ای باهاشون حرف زد و در حالی ک لبخند پیروزمندانه ب لب داشت برگشت سمت ت*خ*ت* و.نشست سر جاش

-الان چی شد؟

-هیچی گپ زدیم..

نگاش کردم

-می دونستی کم داری؟

خندید.

-خیلی

.......

بعد از دور دور کردن توی خیابون ها و گشت و گذار شام و سوسول بازی های خودش منو رسوند ب آدرسی ک گفتم....

..........

فردا صبح طبق معمول آماده شدم ک برم سر کار...همیم ک درو بستم با صدای بوقی ک از پشت سرم شنیدم دو متر پریدم هوا..

سریع برگشتم و از دیدن امیر علی با اون پوزخند مسخره اش تا مرز سکته پیش رفتم.. دقیق دیشب پنج تا خیابون بالاتر از خونمو آدرس دادم و الان دم در خونه سبز شده بود

درو برام باز کرد اشاره کرد سوار بشم

--بیا اینجوری هم نگام نکن تعقیب کردنت کار سختی نبود

رفتم سمتش

-اینجا اومدی چرا؟ من آبرو دارم

-از محله ای ک توشی آبرو میباره سوار شو کارت دارم

-چی چی و کارت دارم من باید برم سرکار

-کار بی کار سوار شو

ترس از ریختن همون ی ذره آبرو سوار شدم و درو بستم

سریع حرکت کرد

-مثلا می خواستی منو بپیچونی.. من زرنگ تر از این حرفام...

تکیه زدم ب صندلی.....

جاهایی ک میبردتم خوب بود.. گشت و.گذارها خوب بود اما ب دلم نمی نشست... هیچ کاریش ب دلم نمی نشست..

حالم از اون همه جاهای باکلاس ب هم میخورد..

از اون خرید های زورکی... از همه چیز این بشر متنفر بودم..

اما تنها چیزی ک باعث میشد تحملش کنم این بود ک حد خودشو می شناخت. ...

یک ماه تمام تحملش کردم با هر بدبختی ک بود.. و امید این بین خوشحال تر از همیشه تشویقم میکرد... فهیمه هم کامل در جریان گشت و.گزار منو و.پسرش بود..

سر یک ماه دیگه بریدم.. درست روزی ک توی رستوران نشسته بودیم و.غذا می خوردیم...

عصبی قاشق و.چنگال رو پرت کردم توی. بشقاب و ب امیر علی خیره شدم

-بست نیست... یک ماهه دارم با هر سازت می رقصم..... بس کن این مسخره بازیتو..

دست از خوردن کشید و نگام کرد..

-خسته شدی؟


romangram.com | @romangram_com