#آغوش_تو_پارت_75

-ببخشید دیگه... این مدت خیلی مزاحمتون شدم...

-این چ حرفیه دخترم؟ چیزی شده باز !نکنه عباس حرفی زده؟

-ن بابا حاج آقا هیچی نگفتن ،من خودم می خوام برم...

-بزار حالت خوب بشه حداقل

-خوبه... این گچم باید باز بشه..

رفتم سمت در

-خوبی بدی دیدین حلال کنید.. خیلی مزاحم شدم

-چرا ی دفعه آخه

رفتم سمت عزیز و.صورتش رو ب*و*س* یدم

-من فدای مهربونیتون.... باید برم بالاخره... دیر یا زود !همین ک رها پیشتونه من خیالم راحته راحته..

صورت رها رو ب*و*س* یدم

اینقدر ب عزیز وابسته شده بود ک بود و نبودم براش فرقی نداشت....

باز رفتم.. اینبار بی هیچ دلیلی... می دونستم رفتارام ضد و نقیضه... ی دفعه میزنه سرم.. ی دفعه احساسی میشم.. یهو وحشی میشم.. اما هر چی باشم از اضافی بودن و.سر بار بودن بیزارم.....

اولین کاری ک کردم.. رفتم و گچ پامو باز کردم... زود بود.. اما اینبار شانس باهام یار بود و مشکلی نداشت...

انگشت پامو تکون دادم و با چند قدمی ک رفتم نفسی از سر. آسودگی کشیدم....

گشتم... ب دنبال ی بیغوله ک بشه شب رو صبح کرد وجب ب وجب پایین شهر رو متر کردم و باز شانس باهام یار کرد و ی جا ب تورم خورد.. محیط افتضاح.. مکان افتضاح... اما ب خاطر پیرمرد و پیرزنی ک طبقه ی بالای خونه سکونت میکردن... این زیر زمین نمور ک ناشیانه ب صورت ی،سوییت در آورده بودن... محیط امنی محسوب میشد...

چیز ب درد بخوری نداشت اما با همون زیر انداز هم میشد زندگی کرد..

با.تموم این احوال ی خونه تکونی حسابی کردم و.اون دخمه رو ی جورایی برق انداختم...

اگه رها و ساقی بودن هیچ وقت نمی زاشتم پا ب این خونه بزارن. اما وقتی خودم تنها باشم... ی سقف باشه کافیه مهم نیست ک کدوم قبرستونیه...

با لرزش گوشیم اونو از جیبم بیرون آوردم... رها بود ک پیام داده بود...

-کجایی؟ جایی رو پیدا کردی؟ عزیز خانم میگن اگه جایی رو پیدا نکردی برگرد خونه

نوشتم

-ن خیالت راحت ی جای خوب رو پیدا کردم...

پیام داد

-چجوریه؟

پوزخند زدم

-محشره جات حسابی سبز...

-دروغ میگی؟

-ن ب جون خودم... پیدا کردم.. خیلی جای خوبیه.. کپ خودم ماهه

دیگه جواب نداد.. بی،خیال شدم همین ک خیالش راحت شده از بابت من کافیه...

....

فردای اون روز دوباره رفتم سرکار.. هنوز جاهایی ک قبل می رفتم ب خاطر زرنگیم و دقت کار کردنم با دل و.جون قبولم میکردن... برای اجاره این ی وجب جا نیاز ب پول داشتم...

رفتم و کار میکردم و با تنی خسته و.کوفته برمی گشتم خونه....

نمی خواستم دائم خونه ی فهیمه پلاس باشم.. باید ب کارمم می رسیدم.. رفت و آمد زیادی مشکوکشون میکرد... ب امیدم گفتم تا فهیمه نخواد من پا توی اون خونه نمی زارم....

چند روزی گذشته بود و خسته از سر کار برگشته بودم... حالم از اون دستشویی ک سابیده بودم ب هم میخورد... دوش گرفتم و دراز کشیدم... تا اینکه صدای گوشیم نخوابیده منو بیدار کرد.

پوفی کردم و جواب دادم

-الو

-بیا كلانترى

قلبم وایساد

صاف نشستم

-امیر علی؟

-بیا... آدرس رو برات می فرستم...

قلبم ب زور خونش رو پمپاژ میکرد...

می ترسیدم.. از فکری ک تو سرم می گذشت می ترسیدم

با تموم این احوال آماده شدم و رفتم...

وارد آگاهی ک شدم از دیدن چهره ی درب و داغون امیر علی خشکم زد..

سرشو بلند کرد و نگام کرد.. خودش بلند شد اومد سمتم

-دسته گلت رو تحویل بگیر

گنگ نگاش کردم

-چی شده؟

-دوست پسر سرکار، زده این بلا. سر من آورده

-چیییی؟!

-ی کلام می گفتی دوست پسر دارم یا نامزدی.. یا هر خری من دورت رو خط می‌کشیدم... ن اینکه انکار کنی و مثل بقیه ی دخترا خالی ببندی... من هزار تا مثل تورو رنگ میکنم


romangram.com | @romangram_com