#آغوش_تو_پارت_73
-عزیز خانم و.رها کجا هستن؟
-رفتن.دعا خونه ی راضیه خانم
نیشم تا بناگوش باز شد
-شما چرا نرفتین؟!
درو بست
-مجلس زنونه اس
پنچر شدم.. یعنی اگه مردونه بود می رفتم
کولمو فشردم و نشستم روی ت*خ*ت* توی حیاط
دستاشو.توی.آب حوض شست
-مسافرت خوش گذشت ؟!
جون گرفتم از این حرفش؟ یعنی براش مهم بود.. ی لبخند گنده.روی لبم نقش بست
-جای شما سبز
آب دستشو گرفت
-یادمه گفتین بی کس و کارین و.فامیل ندارین ؟!
-ندارم
برگشت سمتم اما بازم نگام نکرد
-پس با کی رفتین ؟!
-دوستم
-پس دوست دارین؟
-شما دوست ندارین؟! اینقدر عجیبه ک من دوست دارم !
-دوست دارم اما جزء کس و کار حسابش میکنم
-تا اون حد نیست ک جزع کس و کار حساب بشه
-تا اون حدی هست ک باهاش ی هفته برین مسافرت !
نگاش کردم... منظورش از این حرفایی ک میزد برام واضح نبود
-نباید می رفتم؟!
-ب نظر من ی دختر تنها نباید بره مسافرت
-تنها ک نبودم؟!
-وقتی همراهتون در اون حدی نیستن ک قابل اعتماد باشن یعنی تنهایین درسته ؟!
سر ب زیر شدم...
حرفش کاملا درست و ب حق بود ولی من مجبور بودم ب رفتن چیزی ک عمرا نمی تونستم براش توضیح بدم
سرمو ک بلند کردم مبهوت وضو گرفتنش شدم.. چ آرامشی داشت ،حتی قطره های آبی ک از سر و صورتش می چکید هم آرامش بخش بود...
کفشش رو پوشید و رفت سمت در....
-میرم مسجد از اون طرف هم دنبال عزیز و رها خانم
حتی منتظر نشد جواب خداحافظیش رو بدم..
ماتم گرفتم از اینکه قراره بره خونه ی راضیه...
کولمو روی زمین می کشیدم و رفتم سمت ساختمون....
جای کلید رو بلد بودم درو باز کردم و وارد شدم...
سکوت مطلق
کولمو پرت کردم گوشه ی اتاق....
دلم ی دوش جانانه می خواست...
رفتم حموم ...لباس پوشیده برگشتم توی سالن...
موهامو با حوله ی پیچیده شده دور سرم خشک میکردم ک بی هوا کشیده شدم سمت اتاق حاج آقا..
دستگیره ی در اتاقو ب آرومی لمس کردم و فشردم.. در باز شد.. وارد شدم..
همه چیز ساده اما در عین حال دوست داشتنی ب نظر می رسید..
قدم گذاشتم ب اتاق... تک تک اجزای اتاق رو با نوک انگشتانم لمس کردم...
لبخند نشست کنج لبم
قرآن روی میز رو.برداشتم و ب*و*س* یدم.. چ عطری داشت..
نگاهم چرخید سمت کمد لباسش.. یکی از پیرهناش رو.برداشتم و بو کردم...
آخر این عطر منو دیونه میکنه... در آغوش کشیدمش...
چ حس دلچسبی داشت....
فکری ب سرم زد.. با لبخند راهی آشپزخونه شدم.. با ی نگاه سر سری همه چی رو از نظر گذروندم و مشغول آشپزی شدم.. اونقدر ک گذر زمان رو حس نکردم.. همه چیز درست کردم... حتی دسر....
با شوق وصف ناشدنی نشستم روی صندلی و منتظر شدم تا از راه برسن و دستپختم رو بچشن..
ب ساعت نگاه کردم عقربه ها می گذشت اما خبری ازشون نبود...
romangram.com | @romangram_com