#یه_نفس_هوای_تو_پارت_147
خب یعنی من دلم نمی خواست تو بیای... اصلاً ولش کن مهم اینه که الان اینجام.
پدرشم اومد بیرون کلی تحویلم گرفت و از این که باهاشونم اظهار خرسندی کرد. باباش خیلی ماه بود.
ویلاشون چهار تا اتاق داشت دو تا طبقه بالا و دو تا طبقه پایین... یکی از اتاق ها رو من و نسیم گرفتیم و رو به رویش رو رادین. مامانش اینا هم که اتاق پایین بودند... وسایلم رو گذاشتم داخل اتاق از پنجره بیرون رو نگاه کردم که رو به جنوب باغ بود. یه استخر کوچیک آبی رنگ وجود داشت که بالاش رو شاخ و برگ درختا گرفته بود. با خوشحالی رو به نسیم گفتم:
- استخرم دارید.
- آره با این که کوچیکه خیلی مزه می ده توش شنا کنی.
- می شه بریم.
نسیم:
- آره فقط باید آبش عوض شه. فکر کنم بابا بعد از ظهر ترتیبش رو بده. ما هم وقتی مردا نیستند می ریم، خوبه؟
- آره عالیه. نسیم شما این جا رو کی خریدید؟ اصلاً بابات از کجا این جا رو پیدا کرد؟
- 13 سالی می شه... همکار بابا اصلیتش مال این اطرافه اون، این جا رو نشون بابام داد، خودشم همون موقع یه ویلا تو روستای نزدیک این جا خرید اون موقع اینجاها خیلی ارزون بود.
- خیلی کار خوبی کرد من که عاشق این جا شدم.
با همون لباسای بیرون دراز کشیدم رو تخت.
- این جا اتاقِ توئه.
romangram.com | @romangram_com