#یه_نفس_هوای_تو_پارت_146
چقدر دلتنگش بودم دلتنگ خودش... دلتنگ نگاهش که از آینه وسط بهم می کرد. چقدر این آینه رو دوست داشتم آینه ای که چشمای رادین رو واسم قاب می گرفت. نمی دونم درست حس می کردم یا نه ولی تو چشمای اونم دلتنگی موج می زد یا شایدم به خاطر حال و هوای خودم این جوری فکر می کردم... من و نسیم خیلی ذوق زده بودم مخصوصاً که هفت- هشت روزی بود همدیگه رو ندیده بودیم با هیجان و انرژی با هم صحبت می کردیم. منم انگار نه انگار دو ساعت بیشتر، چشم رو هم نذاشتم، کل مسیر رو بیدار بودم و با اشتیاق مناظر بیرون رو نگاه می کردم. هر چی نزدیک تر می شدیم جاده قشنگ تر می شد... مخصوصاً با درختای به شکوفه نشسته که تابلویی بی نظیر از قدرت خالق رو رقم زده بودند... واقعاً که خدا نقاش چیره دستیه به طوری که می ترسیدم یه لحظه پلک بزنم و یه منظره رو از دست بدم.
نسیم:
- خیلی خوشت اومده نه؟
- آره، فوق العادست.
نسیم:
- حالا کجاش رو دیدی اگر خود روستا رو ببینی چی می گی مخصوصاً همون رودخونه که تعریفش رو کردم.
دو سه ساعت بعد رسیدم ویلاشون که تو یکی از روستاهای نزدیک طالقان بود... سکنه زیادی نداشت و هنوز بکر بودن خودش رو حفظ کرده بود.
مقابل یه در بزرگ سبز رنگ وسط یه کوچه باغ که دور تا دورش با دیوار کوتاه حصار شده بود، ایستادیم. وقتی رادین در رو باز کرد یه جاده خاکی وسط باغ نظرم رو جلب کرد. یه جاده که انبوه شاخه درختا سقفی بالای سرش کشیده بودند مثل یه تونل درختی کوچیک پر از شکوفه... شکوفه هایی که اولین استقبال کنندهام بودند. بعد از این که از وسط درختا یا همون تونل درختی رد شدیم دومین چیزی که نگاهم رو بعد درختا به طرف خودش کشید یه تاب دو نفره که نزدیک ساختمون ویلا بود... ویلاشون یه خونه دوبلکس بود با این که معلوم بود قدمت زیادی نداره ولی به سبک خونه های قدیمی ساخته شده بود با یه ایون بزرگ که روش فرش پهن کرده بودند و فقط یه سماور و چند تا پشتی کم داشت تا بعد از ظهری دل انگیزی رو اون جا بگذرونی...
مامان و باباش چون زودتر حرکت کرده بودند نیم ساعت زودتر رسیده بودند... فرح جون با شنیدن صدای ماشین از داخل خونه اومد بیرون. زود رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم و سال نو رو تبریک گفتم. اونم تبریک گفت ولی به جای صورتم هوا رو بوسید.
- فرح جون ممنون که منو هم دعوت کردید باهاتون بیام.
با یه حالت خاصی گفت:
- بچه ها اصرار داشتند.
romangram.com | @romangram_com