#یه_نفس_هوای_تو_پارت_104
- دستت درد نکنه.
رو به مادرم کرد و گفت:
- راستی زهرا چقدر امروز آذر(همون عمه ی بابام)، نسترن جون نسترن جون می کرد هر کی ندونه فکر می کرد چقدر نسترن رو دوست داره!
مامان:
- خب آذر همیشه نسترن رو دوست داشته.
زن عمو:
- اگه دوست داشت، چرا با قضیه خواستگاری شروین با نسترن مخالفت کرد!
مامان:
- قضیه خواستگاری چیه؟
زن عمو:
- شما نمی دونید عروس بزرگش بهم گفتا باور نکردم.
بعد یه حالت بامزه بخودش گرفت. مثل یه گارآگاه حرفه ای که چیز مهمی کشف کردند و حالا می خوان پرده از حقیقت بردارند با آب و تاب جریان رو تعریف کرد. من که از شنیدنش شوکه شدم از این که شروین تا این حد به من علاقه داشته و من این چند سال اشتباه نکردم، خوشحالم شدم... باورم نمی شد، شروین به خاطر من چند ماه با خانوادش درگیر بوده ولی عمه و کلاً خانوادش با انتخاب من مخالف بودند، اونم به یه دلیل مسخره که من به درد پسرشون نمی خورم و به شروین گفته بودند حاضرند هرکسی رو بگیرند، اِلا من... و خیلی زودم براش زن گرفتند. این حرفشون خیلی واسم سنگین بود مگه من چه ایرادی داشتم که به پسرشون نخورم تازه باید از خداشونم بود... اون شب زن عمو با کارآگاه بازیش باعث شد جواب سؤالم رو بگیرم که علاقه شروین بازی و توهم خودم نبود... این که واسه من جنگیده حس خوبی بهم می داد ولی دلایل مسخره عمه واقعاً ناراحتم کرده بود تصمیم گرفتم دیگه بهش روی خوش نشون ندم از آدمای دورو بیزارم...
romangram.com | @romangram_com