#یادگاری_سرخ_پارت_97
به نظرم حق داشت.مریم دختری بود که با حرف زدنش میشد ارامشی عجیب به دست اورد.
وقتی سکوتم رو دید گفت:همیشه اینقدر ساکتی؟
لبخندی تحویلش دادم ودر حالی که چشمامو شیطون کردم گفتم:راستشو بخوای نه.
خنده ای تحویلم داد و گفت:پس خوبه.در همین حال صدای پوریا رو شنیدم که گفت:
با اجازه ی جمع.لیدیز اند جنتلمنز ما از حضورتون مرخص میشیم دیگه.
یکی از دوستاش با خنده گفت:الهی بمیرم که موقعیت واسه دوتا کفتر عاشق مناسب نیس.
پوریا به سمتش رفت و گفت:میدونی اخه با شلوغی حال نمیکنم رضا جان.نیس با حیام.
پسرا با هم گفتن:بابا بحیا.یکی دیگشون گفت:بابا اب شدیم تو رو خدا.این همه حیا رو از کجا اوردی تو؟؟؟؟
دخترا که یکی در میون مشغول خندیدن بودند نگاشون رو سمت من چرخوندن.
وای از خجالت اب شدم.چرا اینجوری نگام میکنن.زیر لب گفتم:خفت میکنم پوریا اگه یه بار دیگه منو بیاری این طرفا.
مریم که در حال خندیدن بود گفت:شیوا جون بچه ها شیطونن یکم.به دل نگیر.
در جوابش چیزی نگفتم و سر به زیر شدم.پریا هنوز مشغول کل کل با دوستاش بود که گفت:
بابا تو جمع شما بی جنبه ها نمیشه نشست.بعدم گفت:شیوا بریم دیگه.
با بلند شدنم به طبع همه بلند شدن.یه خدافظی به جمع تحویل دادم ورو به مریم گفتم:خوشحال شدم مریم جان.
با لبخند زیبایی که برلب داشت گفت:من بیشتر عزیزم.بعدم هدایتم کرد تا از الاچیق خارج شدم.خطاب به هردومون گفت:
romangram.com | @romangram_com