#یادگاری_سرخ_پارت_90

وارد کافه شدم و با نگاهی دنبال کننده اطرافم رو نگاه کردم.پوریا هنوز نیومده بود.نمیدونستم کجا بشینم.از بین چند میز گذشتم که صدای یه مرد توجهم رو جلب کرد.به سمتش برگشتم که گفت:

شما مهمون اقا پوریا هستین؟بدون اینکه منتظر جوابم باشه دستش رو به سمتی گرفت و گفت:بفرمایین اون میز اخر.

سعی کردم لبخندی بزنم و به سمت میز حرکت کردم.همون میز قبل بود.اینبار من جای پوریا نشستم و منتظرش موندم

نگاهم رو سمت میز روبه روم چرخوندم.دختر و پسری جوون مشغول صحبت بودند.چقدر با ذوق صحبت بینشون رو رد و بدل میکردند.از دیدنشن لبخندی بر لب نشوندم.

نفسی بیرون دادم نه بخاطر حسرت یا غبطه خوردن به موقعیتشون بلکه بخاطر یاداوری روزی که منم همینا رو تجربه میکردم.تو افکار خودم غرق بودم که صدای سرفه ای توجهم رو جلب کرد.

با همون لبخند به سمتش برگشتم که با لبخند زیبایی که بر لبان پوریا نشسته بود رو به رو شدم.لبخند رو از لبانم برنداشتم و سلامی تحویلش دادم.مثل همیشه با یه تیپ اسپرت.

با همون لبخند زیبا جوابم رو داد و رو به روم نشست.با خنده گفت:خوش برخورد شدی امروز؟

خودمم متوجه شدم که خوب ازش استقبال کردم.شاید اگه تو حس و حال خودم بودم شاید برخورد دیگه ای باهاش داشتم.به هر حال پشیمون نبودم چون دیشب لطف بزرگی در حقم کرد.

متوجه شدم که خیره نگام میکنه وچیزی نمیگه.

کمی خوودم رو جم وجور کردم و با لحنی گفتم:من اماده ی شنیدن حرفاتونم.البته به جز حرفای اونروزتون.

اونم جدی تر شد و گفت:یعنی تصمیم گرفتین بازم ..کمی مکث کرد و ادامه داد:بازم عشق رو تجربه کنین؟

نمیخواستم اینجوری فکر کنه پس کاملا جدی گفتم:منظورم این نبود.راستش من ..کمی لبم رو جویدم و ادامه دادم.من نمیدونم .نمیدونم که این حق رو دارم یانه.کمی اروم تر کردم لحنم و گفتم:شرایط من کمی متفاوته و بخاطر همین نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرم.

به چهرم با دقت نگاه کردم که متوجه شدم در کمال دقت به حرفام گوش میده.ادامه دادم:من از تو چیزی نمیدونم.فکر میکنی اینجوری میشه یه رابطه رو شکل داد تازه در صورتی که تمایل به شکل گرفتنش داشته باشیم.

بعد از حرفام خیره به چهرش منتظر جواب بودم که کمی به اطراف نگاه کرد و جلوتر اومد.

با جدیتی که تو چهرش دیده میشد گفت:من امروز اومدم که از خودم بگم.حق باتوئه.تو چیزی از من نمیدونی یا اگه میدونی کامل و دقیق نیس.

مکثی کرد و ادامه داد.من تنها فرزند خانواده ام. درسم تموم شده.تا الان هر چیزی خواستم برام محیا بوده.گذشتم رو نمیخوام برات باز کنم.چون نیازی نیس.تو قراره با این پوریا باشی پس به گذشتم کاری نداشته باش.

بدون مکثی گفتم:ولی گذشته ی افراد مهمه.پس باید یه چیزایی بگین.

کمی کلافه شد که ادامه داد:فکر کن پسری که با افرادی محدود رابطه داشته.

romangram.com | @romangram_com