#یادگاری_سرخ_پارت_89
چه هوای خوبی.واقعا صبحونه تو این هوا خیلی میچسبه.سمت میز صبحونه ای که گوشه ای از حیاط نزدیک به استخر چیده بودن حرکت کردم.
با لبخندی بر لب نشستم وخطاب به هانیه گفتم:هومن کجاس؟
با لبخندی گفت:مثل همیشه دیگه.الان ساعت رفتن به پارکه.با مامان رفتن پارک.
لبخندم رو پر رنگ تر کردم و تو دلم کلی قربون صدقش رفتم.
یک ماهه دیگه ترم جدید شروع میشد و باید یه برنامه ریزی درست برای رسیدن به درسام میکردم.
بازم با رسیدن این ترم کمی مشغول میشم.کلافه شدم از بیکاری.
ها نیه هم که بخاطر کارای تحصیلش به خارج از کشور رفت.پس فکر کنم برای ادامه تحصیل تا یه ماهه اینده بره.از یه بابت خوبه که بهداد اونجاست و هواشو داره.
صبحونه رو خوردم و سمت اتاق حرکت کردم.یه آن واهمه ای عجیب به سراغم اومد.اگه امروز پوریا ادرس روبفرسته چی کار کنم؟از رفتن ترسی نداشتم حتی از رو به رو شدن با پوریا.ولی من هنوز تکلفم با خودم روشن نبود.
ساعت حدودای 5 بعد از ظهر بود که پیامی رو دریافت کردم.شکی نداشتم که پوریاس.ولی هیچ حسی به سراغم نیومد.اصلا اضطرابی نداشتم.یه آن ادمی شدم که نسبت به همه چیز بی تفاوته.به سمت گوشیم رفتم.
جعبه پیامم رو باز کردم وبا دیدن ادرس فهمیدم خودشه.با اینکه شمارش رو سیو نکرده بودم ولی خب دیگه کسی نبود به جز پوریا.
نفسی کشیدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.نوشته بود همون ادرس قبل همون ساعت.
راستش رو بگم واقعا میخواستم که برم ولی هدف مشخصی از این رابطه نداشتم و این بود که کلافم میکرد.
اینبار تصمیم نداشتم هومن رو با خودم ببرم .با اینکه هیچ وقت گیتی جون نمی پرسید کجا میری و کی میای ولی باید یه چیزی بهش میگفتم.
همون ساعت قبل شروع به اماده شدن کردم.به گیتی جون گفتم که میخوام یکی از دوستام رو ببینم(اونم چه دوستی).
یه تیپ ساده زدم.مانتو سفید ویه جین مشکی با شال ساده ی مشکی رنگ.یه کفش اسپورت سفید هم انتخاب کردم وپوشیدم.
.نه به این تیپ نه به اون تیپ.خنده ای کردم وسمت ماشینم رفتم و راه افتادم.
طولی نکشید که به کافی شاپ موردنظر رسیدم.ماشین رو گوشه ای پارک کردم و وقتی پیاده شدم نگاهی متعجب به اطرافم انداختم.کنجکاو بودم که چرا اینجا رو انتخاب میکنه.
romangram.com | @romangram_com