#یادگاری_سرخ_پارت_75


بابا سه روزه صحبتش شده.منم دیشب موافقتم رو اعلام کردم.میخوواستی همون دیشب بهت بگم؟

نفسی پر حرص دادم بیرون و گفتم:حالا کیا فهمیدن؟فکر کنم خواجه حافظ نفهمیده هنوز نه؟

جدی شد گفت:ا شیوا چرا درک نمیکنی؟من الان استرس دارم.زنگ زدم کمی ارومم کنیا.

خندم رو ازاد کردم گفتم:بابا تبریک.استرس چی داری اخه؟هنوز یه هفته دیگه مونده.خوبه عروسیت نیس.

صداش شاد شد و گفت:شیوا باید با من ارایشگاه بیای.خرید جهیزیه بیای.دیگه .دیگشو بعدا بهت میگم.

درضمن کل خانوادتون دعوتناااااااااا.گفته باشم بدون گیتی جون بیای رات نمیدم.

-خیلی خب بابا.با اونا میام.قطع کن که داری سکته رو میزنی.یکم خودت رو کنترل کن بابا.

-برو بابا.خودت که خونسردی فکر میکنی بقیه هم هستن.صداش رو کمی مظلوم کرد تا سر به سرم بذاره و گفت:

عزیزم چرا درک نمیکنی؟من الان در معرض فشار.از هر سمت استرس بهم ووارد میشه.دغدغه های فراوان منو احاطه کرده.

-نگاش کن توروخدا.قطع کن بابا اوضات خرابه.

تغییر حالت داد وو گفت:باشه بابا بی احساس.خدافظ.

با خنده گفتم:خداااااااااافظ.

به سمت هانیه رفتم و خبری ر که شنیده بدم بهش گفتم:

با هیجان گفت:ایووول.دلم لک زده بود برای یه جشن.

بعد مشتاق گفت:زمان جشن چن روز دیگه هس؟

-چطور؟

-اخه تا 4 روز دیگه بهداد برمیگرده ایران.


romangram.com | @romangram_com