#یادگاری_سرخ_پارت_74
اونم بدتر از قبل شد و سر به سرمون میذاشت.
به خونه رسیدیم و با خنده گفتم:هانیه جون شما برو بالا عزیزم.ساک و چمدونتو بذار نزد ما عزیزم.
با شیطنت گفت:خانمها اقایون.کسی سمت وسایل من نمیره که با شخص شخیص من طرفه هااااااااااا.
خلاصه نوبت به سوغاتی ها رسید.یه چمدون بزرگ رو سمت ما گرفت و گفت:اینا همش مخصوص زن داداش و پسر خوشگلشه.
باورم نمیشد.در چمدوون ر باز کردیم.تا اونجایی که دیدم فقط لباس به چشم میخورد.کلی تشکر کردم ازش کمی شرمندگی که چرا خودش رو برای خریدشون به دردسر انداخته.
بعد از سه چهار روز هانیه با لبخند وارد اتاق شد و خبر خوشحال کننده ای به من داد.
گویا وقتی خارج از کشور بوده بهداد به دوست داشتنش اعتراف کرده.همون اوایلی که من بهداد رو دیده بودم به خارج از کشور رفت و برای مرگ حامد اومد.بعد از اون به خاطر کارش مجبور شد که برگرده.هانیه هم که تقریبا 6 ماهی میشه که به خارج از کشور رفته بود.پس قطعا اونجا علاقش رو نسبت به هانیه اعلام کرده.
وای خدای من تو این ماه چه خبرای خوشی میشنوم.گویا هانیه هم بهش علاقه داره چون وقتی ازش صحبت میکرد ذوق و هیجان فراوانی داشت.
یه هفته گذشته بود و هنوز هم هانیه حرفا هایی برای گفتن داشت.اکثر اوقات با هومن بد.هومن هم کم کم بهش علاقه مند شده بود ولی خوب زمان میبرد تا بهش عادت کنه.
از این دیدن و شنیدن این اتفاقات خیلی خوشحال بودم.با هانیه مشغول صحبت بودیم که اسیه صدام کرد.گویا غزل تماس گرفته بود.
با اشتیاق به سمت میز تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم.به به غزل خانم..
با خنده گفت:باید بگی عروس خانم.
متعجب گفتم:واسه چی عروس خانم.هنوز زوده عزیزم.
با صدایی که به علت همراهی کردن خنده های غزل به خوبی شنیده نمیشد گفت:هفته ی دیگه نامزدیمه شیوا.فکر کنم کسی پیشش بود چون صداشو اروم تر کرد گفت:
وای شیوا.خیلی استرس دارم.
با لحنی طلبکارانه گفتم:
هفته ی دیگه نامزدیته بعد تو الان به ما میگی؟بابا دست خوش.
با صدایی اروم گفت:
romangram.com | @romangram_com