#یادگاری_سرخ_پارت_72

-لحنش رو پرهیجان تر کرد وگفت:

ایرانم با اجازتون.

با صدای بلندی که تیزی جیغ رو به همراه داشت گفتم:

راس میگی دیوونه؟بمووووووووووون که اومدیم.حتی ازش نپرسیدم که چطوری.چون سه هفته به اومدنش مونده بود.

سریع لباسمو پووشیدم وسوییچ ماشین رو برداشتم.جلو پارک زدم رو ترمز و سریع پیاده شدم.به سمت تاب و سرسره ها حرکت کردم.میدونستم کدوم قسمتن.خنده از لبم محو نمیشدم.اونقدری تند قدم بر میداشتم که چند بار میخوواستم نقش زمین بشم.

گیتی جون رو دیدم وبه سمتش دویدم.هومن رو توی تاب گذاشته بود و باهاش حرف میزد.پشت سرش وایسادم وگفتم:

گیتی جون.

یه ترس کوچک درونش بوجود اومد و وقتی روشو سمتم کرد گفت:وای شیوا ترسونیدم مادر.چی شده ؟چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟

با همون لبخند ثابت شده روی لبم گفتم:

هانیه اومده.هانیه اومده ایران.

یه لحظه دست از تاب کشید و با چشمانی مشتاق گفت:

راس میگی مادر؟الان کجاس؟رسیده خونه.صدای هومن بلند شد که ب*غ*لش کردم و گفتم:

نه گیتی جون.ماشین جلو پارکه.باید بریم فرودگاه دنبالش.

دستپاچه شده بود.سرعت قدمهاش تند شده بود.من وهومن هم پشت سرش.سوار ماشین شدیم وبه سمت فرودگاه راه افتادیم.

به فرودگاه رسیدیم که شماره یهانیه رو گرفتم.فهمیدم رفته کافه ی فرودگاه.وقتی فهمید جلو فرودگاه منتظرش هستیم گفت خودش میاد سمت خروجی.

گیتی جون دل تو دلش نبود.من که حتی لحظه ای چشم از در برنمیداشتم.مدام به هومن میگفتم:عمه هانیه اومده هااااا.ببین الان میادش.

در همین حال بود که با صدای گیتی جون به خودم اومدم.

-هانیه.هانیه هس شیوا.

romangram.com | @romangram_com