#یادگاری_سرخ_پارت_71


اینبار لبخند کم رنگی زد و گفت:سعی میکنم بفهمم.حالا بیخیال سیامک.از خودت بگو.هومن خوبه؟گیتی خانم خوبن؟

چشماموو باز و بسته کردم وو با لبخند گفتم:بله دیگه اقا سیامک.چه اسمی.سیامک و غزل.غزل و سیمک.بعدم یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:اینا که بهم نمیان!

-ااا بسه شیوا.گفتم فعلا کات کن.جواب سوال منو بده به جای اینکه به اومدن ونیومدن فکرر کنی.

-خنده رو گفتم:ما هم خوبیم.هومنم خوبه.گیتی جونم خوبه.همه خوبیم.تو هم که ماشالا خوبی دیگه.

چشماشوو ریز کرد گفت:راستی قضییه مهمونی رو توضیح ندادیااا.

منم شونه ای به بالا انداختم و گفتم:هیچی بابا.گیتی جون زنگ زد گفت هومن ناارومه برم خونه.همین.

-پس چرا رنگت پریده بود؟ متظر جوابم نشد که مشتاق ادامه داد:راستی اینو بهت بگم.بعد از اینکه تو رفتی نمیدونم پوریا چش شده بود.تانیا همون دختره بود باهاش.مثل پروانه دور و برش میچرخید.پوریا پوریایی راه انداخته بود که بیا و ببین.مثل اینکه حالش بیرون بد شده بوده یکی بدادش رسیده چون قرصاشو از کیف تانیا برداشته بودن.

سعی کردم بی تفاوت باشم به گفته هاش و گفتم:که اینطور.یکم خیالم راحت شد کسی ندیده بود منو که از کیف تانیا قرص برداشتم.

یکم با غزل صحبت کردم و ازش خدافظی کردم.

خودم رو به خونه رسوندم.رو تخت شیرجه زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم.چشمامو بستم وسعی کردم کمی استراحت کنم.اون از نوشته های صبح اینم از پوریا.

یک ماه گذشت.دیگه خیالم از بابت پوریا راحت شده بود.از اولش مطمئن بودم که امکان نداره که پسری مثل پوریا با شرایط من بهم علاقه مند شده باشه.سه هفته دیگه هانیه به ایران میومد.هومن بزرگ تر شده بود و به مراقبت بیشتری نیاز داشت.هفته ی پیش بود که خبر خوشی رو از غزل شنیدم.خودش هم از این خبر خیلی خوشحال شده بود طوری که ساعت 8 صبح به خونه ی ما اومد.لبخند از لبش محو نمیشد بالاخره زبون باز کرد و گفت که به سیامک جواب مثبت داده.شاید بهترین خبری بود که اخیرا میشنیدم.بهش تبریک گفتم و قانعش کردم که تصمیم درستی گرفته و ازش خواستم رو هر کمک خواهرانه ای از جانب من میتونه حساب کنه.

ساعت 11صبح بود که خسته روی مبل نشسته بودم.از خونه ی خودم میومدم و از صبح مشغول تمیز کردن اونجا بودم.تا اینکه اسیه اومد و گفت که بقیه کارا رو انجام میده.هومن با مادربزرگش به پارک رفتته بود.تقریبا یه هفته میشد که هومن ومادربزرگش هر روز صبح به پارک سر خیابون میرفتن.افکارم رو غرق اتفاقات کرده بودم که صدای تلفن رو شنیدم.شماره ی هانیه بود.با اشتیاق برداشتم وسلام گرمی کردم.

صداش پر از هیجان بود.با هیجان زیاد گفت:

شیوااا.-جانم

نمیای فرودگاه دنبالم؟نامردا اینجوری استقبال میکنین؟

با لحنی که با شوک و هیجان امیخته شده بود گفتم:

فرودگاه؟مگه تو کجایی؟


romangram.com | @romangram_com