#یادگاری_سرخ_پارت_139


یادته هر وقت میپرسیدم چه اتفاقی براش افتاد مگفتی ضربه مغزی شد و مرد.هیچ وقت از اهدا کردن اعضاش صحبت نکردی.

پاشدم رو به روش ایستادم .نگاشو ازم گرفت.صورتشو سمت خودم برگردوندم که دیدم چشماش بارونی شده.

با کلافگی گفتم:چته پوریا؟خب چیز مهمی نبود که بخوام بگم.برای تو چه فرقی میکرد؟

با صدای بلند گفت:د فرق میکنه شیووا.حامد تو همون حامدیه که قلبش تو سینه ی من میتپیه.

وقتی اسم پدرشوهرتو گفتی فکر میکردم چه تشابهیه بین نوشته های این قبرومشخصات همسر تو.ولی با خودم گفتم این دلیل موجهی نیس.

مات نگاش میکردم .اصلا حرفاشو نمی شنیدم.

قطره اشکم از رو گونم پاک کردم و با خنده ی مسخره ایه که رو لبم نشوندم گفتم:

چی میگی پوریا؟این مسخره بازیا چیه؟تو حالت خوبه؟با یه شباهت مسخره داری میگی قلب حامد من تو سینه ی توئه؟

خیلی مسخره هس پوریا.خیلی...

نگاه خیسشو بهم دوخت و گفت:چند روز پیش که اومده بودی مزار حامد ناخوداگاه دلم هوای حامدی رو کرد که قلبش تو سینمه.

فاصله ای تا قبرش داشتم که چهره ای اشنا سر قبرش دیدم.اون چهره ی اشنا تو بودی شیوا تو.

گل ها رو پرپر میکردی و باهاش صحبت میکردی.پشت یه درخت قایم شدم تا مطمئن شم خودتی.حجتی بازم باورم نمیشد.

ولی وقتی پشت گوشی شنیدم که الان سرقبر حامدی دیگه مطمئن شدم.چند روز درگیر این ماجرا بودم.نمیخوواستم وقتی از این موضوع چیزی فهمیدی فکر کنی عشقی در کار نبوده و بهت ترحم شده پس بهتر بود که بهت میگفتم.

تصویرش برام نامعلوم شد.دیگه ندیدمش.دیگه هیچی نفهمیدم.فقط معلق شدنم رو فهمیدم.

چشمموو باز کردم.تصاویر تاری رو جلوم میدیدم.

-به هوش اومد.گیتی خانم.گیتی خانم....

چند بار چشمامو باز و بسته کردم که تصاویر رو واضح تر دیدم.


romangram.com | @romangram_com