#یادگاری_سرخ_پارت_136
شاخه گل رو از دستش گرفتم و بوش کردم.به چشماش خیره شدم وبا تمام وجودم گل رو بوییدم وبا باز و بسته کردن چشمام جوابشو دادم.خدا میدونه که چه چه برقی تو نگاش بوجود اومده بود.
نمیدونم چند شنبه بود ولی دلم هوای حامد رو کرده بود.میخواستم برم پیشش واتفاقات اخیر رو براش بازگو کنم.
با گلاب و دسته گلی به سمت مزارش رفتم.سنگ قبرش رو با گلاب شستم و در حالی که گوشه ای نشسته بودم شاخه ای ا زگل ها رو برمیداشتم و با پر پر کردنشون صحبتم رو اغاز کردم.
کلی باهاش صحبت کردم.اخرین گلبرگ رو جدا کردم و فهمیدم دیگه حذفی واسه گفتن ندارم.گوشیم در حال زنگ خوردن بود.به صفحش نگاه کردم.پوریا بود.
-سلام.
-سلام اقاااااااا.چطوری؟
نمیدونم چرا لحنش کمی نگران بود.به نگرانی جواب داد خوبم شیوا.
کمی شوکه شدم.همیشه کلی شیطنت تو صداش بود.
-شیوا الان کجایی؟
بهت گفتم که پوریا.گفتم دارم میرم سر مزار حامد.یادت رفته.
الان اونجایی؟
-خب اره.چطور مگه؟اتفاقی افتاده؟
نه...نه.چیزی نشده.کمی نگرانت شده بودم همین.
برام خیلی عجیب بود.خدافظی کرد وتماسمون قطع شد.
چش بود این؟چرا نگران بود؟
دستی بر مزارش کشیدم و با لبخندی گفتم:عزیزم جای تو توی قلبم محفوظه.تو هنوز هم برای من عزیز ترینی و تو خاطرمی.مطمئن باش فراموش نمیشی عشق از دست رفته ی من.
romangram.com | @romangram_com