#یادگاری_سرخ_پارت_135


-ببین شیوا جان تصمیم با خودته.هر تصمیمی بگیری ما هم مخالفتی نمیکنیم.اینوو مطمئن باش.

بالاخره نفسی بیرون دادم و با سر به زری گفتم:راستش گیتی جون من...

سرمو بلند کردم و ادامه دادم:

من میخوام یه چیزی رو بهتون بگم.قصد داشتم اول خودم بشناسمش بعد با شما راجبش صحبت کنم.

انتظار داشتم گیتی جون رو با چهره ی گرفته ببینم ولی دیدم برای شنیدن حرفام مشتاق شده.

-لبم رو به دندون گرفتم و بعد از کمی مکث گفتم:من یه چند وقته با یه نفر اشنا شدم.اول میخواستم همه چیزو بهتون بگم ولی فکر کردم شاید نتونم این فرصتوو به خودم بدم.به خاطر همین گذاشتم ووقتی تصمیمم قطعی شد بهتون بگم.چند بار باهاش بیرن رفتن برای اینکه بشناسمش.....درسشو تموم کرده.....تو دانشگاه خوودم درس خونده....رشته داروسازی.

یه نفس دیگه گرفتم و ادامه دادم:راستش پسر خوبیه.میخواستم راجبش با شما صحبت کنم.من رو حرف شما حرف نمیزنم.هرچی شما بگین همونو انجام میدم.نمیدونم به من این حقو میدین یا نه.ولی من میخواستم به خوودم یه فرصت دیگه بدم.فکر کردم اگه بهتون بگم دلخور میشین ولی وقتی دیدم شما با این مسئله مشکلی ندارین گفتم بهتون بگم.

نفسی کشیدم وچشمامو بستم.وای تموم شد.

به گیتی جوون نگاهی کردم که دیدم برق شادی در چشمانش موج میزند.متعجب شدم که با لبخندی گفت:

دوسش داری؟

سر به زیر شدم و لبمو جویدم.

شیوا جان راحت باش.منم جای مادرت.دوسش داری؟

به چهرش زل زدمو چیزی نگفتم.یعنی شرم و حیا نمیذاشت که چیزی بگم.قطره اشکی از چشماش سرازیرکه شد که به سمتم امد.سریع از جام بلند شدم به آ*غ*و*شش رفتم.

-نمیدونی چقدر از شنیدن این حرفا خوشحال شدم.منو از اغووشش بیرون کشید و گفت:خدا رو گواه میگیرم که فکر نکنی ازت خسته شدم نه.از اینکه تونستی یکی رو تو قلبت جا بدی خوشحالم مادر.

به آ*غ*و*شش پناه بردم و نگامو به هومن دوختم.بیهوش شده بود.با بی حس شدن لبش شیشه شیر رو به گوشه ی دهانش هدایت کرد.

چند روز بعد پوریا به طور کاملا جدی درخواستش رو با شاخه گلی سرخ بیان کرد.نگاش پر محبت تر از همیشه بود

با لبخندی بر لب گفت:حاضری بقیه ی عمرت رو در کنار من حقیر باشی؟


romangram.com | @romangram_com