#یادگاری_سرخ_پارت_131


نه دیگه شیوا.دیگه نمیتونم.به اندازه ی کافی لهم کردی دیگه نمیتونم پورایای قبل باشم.تو میدونی تو این مدت چی کشیدم؟تو میدونی هر رووز با یاداوری حرفات چه دردی کشیدم؟نه نمیدوونی شیوا.میدونی چرا؟چون کور بودی و ندیدی که چطور محبت و عشقمو به پات ریختم.

پاشدم جلوش ایستادم و میخواستم با این حرفم به همه چی خاتمه بدم.اره من مقصر بودم ولی الان برگشتم پس نوبت اونه که من یه بار دیگه بپذیره.

لحنم کاملا جدی کردم و نگامو بهش دوختم.

ببین پوریا حق باتوئه.من کور بودم محبتاتو ندیدم.اشتباه کردم و تاوانشو هم دارم میدم.فکر نکن فقط تو داری زجر این جدایی رو میکشی.خب منم.....باز چشمام بارونی شد اادامه دادم:

خب منم دوست داشتم.منم میخواستمت.منم در کنارت به ارامش میرسیدم ولی پوریا تروخدا به منم حق بده.یه روز صبح ببینی یکی اومده و تمام باوراتو درمورد مردی که دوسش داری خراب کنه وبره.پوریا من تورو اونجوری نمیخواستم ولی با دیدن اون عکسا شوکه شدم.

اره میدونم تند رفتم ولی بارها خودمو سرزنش کردم.اره من یه بی لیاقتم.یه بی لیاقت که حتی لیاقت حامد هم نداشت وگرنه تنهام نمیذاشت که الان بخوام جلو تو اشک بریزم وبابت حرفام معذرت بخوام.کاش بود تا هیچ ووقت طعم عشق دووباره ر نچشم.ولی دیگه نیست.اره واقعا بی لیاقتم.

اشکامو پاک کردم اینبار با جدیتی بیشتر گفتم:ببین پوریا من برگشتم.برگشتم که یه بار دیگه ازت فرصت بگیرم.بگم که از حرفام پشیمونم.اروم تر کردم صدامو گفتم:

بگم که دوست دارم.بگم که فراموش کردنت سخته برام.اومدم که خیلی چیزا بگم.ولی...ولی اگه ازم خواستی که برم به جان هومنم که با ارزش ترین داراییم و همه ی زندگیمو میرم وو دیگه پشت سرم نگاهی نمیکنم.

بالاخره یه جوری فراموشت میکنم.دیر و زود داره لی بالاخره فراموش میشی.من ...من دوست دارم پوریا.نمیدونم چطوری ولی یه وقت به خودم اومدم دیدم که واقعا ..واقعا گرفتارت شدم.

میدونم که ت میتونی با کسایی بهتر از من اشنا شی.کسایی که محبتتو ببینن وو لیاقتتو داشته داشته باشن.با اشکهایی که بی امانم کرده بود و صدایی که توش عجز ووپشیمانی موج میزد فریاد زدم:من بی لیاقت اومدم که بگم دوست دارم.د لعنتی چجوری بگم که منم دوست داشتم.

بدون لحظه ای مکث از رومو ازش برگردوندم واصلا متوجه چهرش نشدم.قدمهایی به سمت در برداشتم.دیگه غروری برام باقی نمونده بود.دیگه حرفام براش اهمیت نداشت.حتی...حتی اینقدر جلوی حامد از دوست داشتنم حرفی نزده بودم ولی ...چند قدم تا در خونه فاصله داشتم و به غرور نداشتم فکر میکردم که به سمتی کشیده شدم.

سمت یه آ*غ*و*ش.منو سمت خودش برگردونده بود وسرمو رو سینش گذاشت.چقدر بی تاب این آ*غ*و*ش بودم.اشکامو روانه ی این آ*غ*و*ش کردم.لمس دستانی رو که مشغول نوازش موهای پریشون شدم بود رو حس کردم.

صدای گریه هام هر لحظه بلند و بلند تر میشد.دوس نداشتم از آ*غ*و*شش جدا بشم.از پشت دستامو اطرافش حلقه کردم .از نووازش موهام دست کشید وسرمو از آ*غ*و*شش جدا کرد.صورتمو بالا گرفت.درست مقابل خودش.فهمیدم که نگاه اوونم خیسه ولی با گریه های بی صدا.

با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:

تو همه ی زندگی منی شیوا.بیشتر از این داغونم نکن.قسم میخورم لحظه ای نبود که ازت غافل شده باشم.بهم سخت گذشت ولی با یادت و خاطراتت سر میکردم شیوا.من اشتباه میکردم.فکر میکردم اگه بری فراموش میشی ولی فهمیدم اونقدری اسیرتم که دارم .اونقدری به بودنت محتاجم که باید حرفمو پس میگرفتم.

با لحنی ملتمس ادامه داد:بیا همه چیزو فراموش کنیم شیوا.قسم میخورم که از اون پوریا چیزی باقی نمونده.بارها گفتم و بازم میگم.توو با این پوریا باش.توروخدا شیوا اینبار بی انصاف نباش وعشقم ببین.

لحظه ای گامو ازش گرفتم و بازم به سمتش چرخیدم.تو نگاش کلی حرف بود.چقدر دووسش داشتم.لبخند کمرنگی تحویلش دادم ولی قانع شد.مثل اینکه شیطنتش رو اغاز کرده بود.بهم نردیک تر شد طوری نفسهای پر حرارتش رو میشد حس کرد.با جدیتی گفت:با یه لبخند نمیتونی خرم کنی شیوا.باید خسارت این جدایی رو بپردازی.


romangram.com | @romangram_com