#یادگاری_سرخ_پارت_122

ووقتی بهش نزدیک شدم همزمان هردو برخوواستن و لبخندی تثدیمم کردند.غزل رو درآ*غ*و*ش گرفتم و ب*و*سیدمش.به سیامک هم تبریک گفتم.غزل کمی شرمنده گفت:

شیوا شرمنده خیلی اذیت شدی تو این مدت.





اخمی کردم و گفتم:شرمنده چی اخه؟کاری نکردم که.بعدش چشمکی براش فرستادم وبا خنده گفتم:فقط عزیزم برای سیسمونی بچت دیگه سراغ ما نیا.خب؟

خنده ای کرد و گفت:برای اون که حتما مزاحم میشم.

کمی با هم صحبت کردیم و ازش جدا شدم.داشتم به سمت میزی که درکنارش جا گرفته بودیم حرکت میکردم که صدایی از پشت خطابم قرار داد.

برگشتم سمتش که با لبخند زیبایی بر لبان مریم روبه رو شدم.

سمتش رفتم واحوالپرسی گرمی رو به جا اوردم.

با لبخندی گفت:مگر اینکه تو این عروسی و جشن ها همدیگرو ببینیم شیوا جون.

لبخندی زدم و گفتم:اره دیگه.خداروشکر که تو همچین مجالسی با هم دیدار داریم.دعوت به نشستنم کرد.

کمی حاشیه رفت و بعد از مکثی بین صحبتاش گفت:شیوا اگه امکانش هست میتونیم یه ملاقات با هم داشته باشیم؟

بدون مکثی درخواستش رو قبول کردم و گفتم:حتما عزیزم.چرا که نه!

صحبت کمی بینمون رد و بدل شد.پوریا رو دیدم که به سمت مریم میومد.بدون لحظه ای مکث از جام بلند شدم وبه سرعت از اون میز فاصله گرفتم.سر جام م*س*تقر شدم.

وقتی نشستم مهندس نگاهی به چهرم انداخت ولی اینبار دقیق تر از قبل. نگاش روم بود تا اینکه اقاجون خطاب قرار داشت.سریع خودش رو جمع و جور کرد و نگاشو به سمت اقاجون چرخوند.رومو سمت گیتی کردم و گفتم که هومن رو بهم بسپاره تا کمی اطراف باغ چرخی بزنیم.

کمی اطراف باغ قدم زدیم و وقتی دیدم که نگاش به فواره های اب هست به سمتش حرکت کردیم.

منوجه شدم که ذوق زده شده چون دستاشو بهم میزد و از خودش صداهای نامفهومی رو به اجرا گذاشته بود

با لبخند گفتم:دوس داری مامانی؟بذار الان میرسیم عزیزم.در فاصله ی بسیار کمی ازاستخر اب وایسادیم و خودمون ر از ترس خیس شدن بهش نزدیک تر نکردیم.هومن با ذوق به فواره های وسط استخر چشم دوخته بود و از دیدنشون به وجد اومده بود.

romangram.com | @romangram_com