#یادگاری_سرخ_پارت_116
چیزی نگفتم.اصلا بغضی که تو گلوم بود مانع از بیروون اومدن صدام میشد.اگه لب باز میکردم اشکم سرازیر میشد.
وقتی دید چی نمیگم فکر میکردم بیخیال موضوع شده و فهمیده که پس از مکثی کوتاه به سمتم حمله کرد وبا دوتا دست شونه هام رو به دیوار چسبوند.
نمیدونستم شووکه شده بودم یا از ترس نمیتونستم نفس بکشم.اونقدری صورتش رو بهم نزدیک کرد که حرارت نفس های تندش رو حس میکردم.
با لحنی که تهدید توش موج میزد شمرده شمرده گفت:ببین خانمی برام مهم نیس تو یه زنی یا یه بچه داری.من ده تای مثل تو رو سرکار میذارم.یا درست مثل بچه ی ادم ماجرا روتعریف میکنی یا همین جا هلاکت میکنم.
میخواستم بهش بگم ولی با اون خشم و عصبانیتی که داشت ونزدیک شدن بیش از حدش بهم زبونم بند اومده اومد.طوری که دیگه بغضمو از یاد بردم.نمیدونم این هق هق که تو صدام پیدا شد از کجا بود شاید هم از فروبردن بغضم بوده.
هنوز تو چشماش عصبانیت موج میزد.بدتر از همه نفس های پر حرصش بود.بالاخره زبون باز کردم وگفتم:
امرووز صبح داشتم میرفتم بیرون که یه خانمه سمتم اومد.یه پاکت دستم داد که توش چند تا عکس بود.دیگه به چهرش نگاه نکردم و سر به زیر شدم.نمیدونستم بگم توش چی بود.یعنی میترسیدم کنترلمو از دست بدم.
صورتش رو کمی مایل گرفت و گفت:خب؟؟؟؟
هیچی نگفتم که با صدایی بلند داد زد و گفت:با توئم.میگم اون عکسا چی بوده هان؟
دستامو مشت کرده بودم و به دیوار نزدیکشون کرده بودم تا لرزشش کمتر بشه..احساس کردم شونم داره کمی توی دستاش جا باز میکنه.تمام قدرتم رو جمع کردم و با دستام به سینش زدم وداد زدم:
چی میخواستی باشه.عکسای ه*ر*زه گیات.خوش گذرونیات.پستیات.با صدایی غمزده و اروم گفتم:ب*و*سه های با ل*ذ*ت.نیم تنه ی برهنت.کمی سرم رو تکون دادم به طرفین وبا اشکی که تو چشام حلقه زده بود ادامه دادم:دیگه هم بگم؟صدام بلند تر شد:هااااان؟؟؟؟؟؟؟؟چرا بهم نگفته بودی کی هستی ها؟؟؟؟
به چهرم زل زده بود.دستاش شل شد وشونم رها شد از دستش.
با صدایی که میخواست نشون بده براش اهمیت نداره گفت:خب که چی؟چه ربطی به توداره؟من هر کاری کردم مربووط به گذشتس وتموم شده.
با پوزخندی که با اشک چشمام همراه بود گفتم:گذشته؟چرا نگفتی گذشته ها اینقدر ه*ر*زه بودی؟اصلا...اصلا چه معلوم الان نباشی؟(کاش لال شده بودم ودومین جملم رو نمیگفتم)
چنان برقی از گوشم پرید که دیگه سوزش که چه عرض کنم کاملا یه طرف صورتم بی حس شد
تا خواستم سمتش بگردم که بازومو گرفت و کشون کشون به طبقه بالا رسوندم.از شدت نیرویی که به دستم وارد میشد کاملا بی حس شد.نمیدونستم گونم رو بمالم از درد یا بازوی بی حسم ر از دستش جدا کنم.
تو درگیری این دوتا بودم که در اتاق باز شد و منو روی یه تخت پرت کرد.اگه یکم اونطرف تر میفتادم مطمئنا سرم به لبه ی تخت اصابت میکرد و داغون میشدم.چشماموتا چند ثانیه از درد بسته بودم و بازومو گرفته بودم. زیر لب ناله میکردم تا خواستم حرفی بزنم و خودم رو جمع وجور کنم که ...
که فقط یه نیم تنه ی برهنه رو خودم حس کردم.حس بی حرکت شدن دست وپام.لمس تنی پر حرارت.حس نفس های گرمی که صورتم رو حرارت میبخشید.فقط مات به پوریا نگاه میکردم.شالم بازشده بود وحلقه ای از موهام جلوی دیدم رو گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com