#یادگاری_سرخ_پارت_107
حس میکردم تو این چند تا دیدار به اندازه ی چندین سال در کنار پوریا بودم.وقتی به غزل از رفتارهای پوریا میگفتم کمی شک میکرد و میگفت:پس حسابی عوض شده.میدونی تو دانشگاه از غرورش چی میکشیدن بچه ها.نمیدونم ولی فکر میکنم با تو همچین رفتاری داره وگرنه من یکی که راستشو بخوای هنوز ازش حساب میبرم با اینکه صمیمی ترین دوست نامزدمه ولی هنوزم وقتی میبینمش دستپاچه میشم.خودمم نمیدونم چرا؟
از حرفای غزل به خنده میفتادم. با خودم میگفتم پوریایی که با منه که اینقدر ازش حساب نمیبرم.البته اوایل که باهاش برخورد داشتم چرا ولی الان خیلی دوسش دارم واخلاقشو ستایش میکنم.
تصمیم گرفته بودم به پوریا بگم نظرم چیه راجبش ولی با عروسی که این وسط بهش برخوردم تصمیم گرفتم بعد از این عروسی بهش بگم.یکی از صمیمی ترین دوستای سیامک وپوریا ازدواج کرده بود و به اصرار مریم و غزل تصمیم گرفتم که تو این جشن با پوریا باشم.از همه سیریش تر غزل.تا دو روز التماس میکرد که شیوا جان هومن بیا.اونقدری جون این بچه رو خورد که قبول کردم.مریمم که تو دومین برخورد بود میدیدمش از طرفی نمیخواستم ناراحتش کنم چون هم من تحسینش میکردم هم پوریا.
سه روز بعد از این جشن باید برای یه عقد ساده اماده میشدیم.هانیه درست روز چهارم میخواست با بهداده به خارج از کشوور بره .چند ماه بعدشم که عروسی غزل.خدایااااااااااا این همه جشن ر چی کار کنم من؟از طرفی با شنیدن هر کدومش کلی ذوق میکردم.بیچاره غزل اونقدری برای خرید جهیزیه عجله میکرد که میگفتم بابا کو تا چند ماه دیگه؟ولی گوشش بدهکار نبود.خداروشکر به کسی که دوستش داشت رسید و این خیلی عالی بود.
همه چیز خب بود تا اینکه این مهمونی شد مقدمه ای که از اون به بعد پوریا رو برام باز کرد.پوریایی که فکر نمیکردم اینجوری ببینمش.یعنی پوریا کی بوده که من تا این حد نشناخته بودمش.
کاش هرگز اتفاقات بعد از این عروسی رو تجربه نمیکردم.
بالاخره روز عروسی فرا رسید.از قبل به گیتی جون گفته بودم که قراره با غزل به عروسی یکی از دوستامون بریم هر چقدر هم اصرار کرد که هومن رو بذار پیش من ولی قبول نکردم و گفتم که میخوام ببرمش.
پوشیدن لباسهای دکلته رو دوس نداشتم.ترجیح میدادم لباسم یغه دار باشه.طرح لباس سبزم خیلی دوس داشتم.بخاطر همین روزی که با حامد برام اینو گرفت تصمیم گرفتم یه چیزی تو همین مایه ها ولی قرمزش رو بگیرم.
اون روز غزل به خونه ی ما اومد ولی اینبار تو خونه ی خودم اماده شدیم.ارایش موبا غزل و صورت با خودم.بازم خواستم مدلی رو برام بزنه که تو مهمونی پگاه درس کرده بود.همه چیز طبق قبل ولی اینبار به جای رژ ماتی که همیشه استفاده میکردم ترجیح دادم رنگ لباسم رو به لبم بزنم.با اینکه اونو بیشتر دوس داشتم ولی با ارایش و رنگ لباسم نمیخوند.
هومن رو اماده کرده بودم و از غزل خواستم که کاراشو تموم کنه.کلی غر زدم که بابا اونی که باید بپسنده پسندیده تموم شده.دست از سر اون وسایل ارایش ها بردار دیگه.
بالاخره تلفن به دست شد و شماره ی سیامک رو گرفت.وقتی کفش های پاشنه بلند مشکی رنگم رو پوشیدم که غزل با شیطنت گفت:بابا مانکن.ماشالا ماشالا.میگم میخوای حسابی امشب دلبری کنی هاااان؟
باز خداروشکر هانیه که اصلا خونه نبود گیتی جونم اونور وگرنه این که جلو زبونش رو نمیتونه بگیره یه دفعه اسم پوریا رو هم میاورد و تموم.
بالاخره سیامک رسید و حرکت کردیم.بالاخره با کلی تعارف غزل رو فرستادم جلو بشینه.دختره ی دیوونه.بگو اخه نامزده توئه من پیشش بشینم.حالا رعایت احترام رو میکرد.از یه چیز خیلی خوشحال بودم که سیامک میتونه غزل رو خوشبخت کنه.بالاخره هر کس یه قسمتی داره و اونم خدا مشخص میکنه.
جلوی تالار که رسیدیم سیامک تلفن به دست شد و شماره ی پوریا رو گرفت.غزل هم با شیطنت نگام میکرد کهبا اخمی حلش کردم.رو به سیامک گفتیم:خب میریم تو پوریا رو میبینیم دیگه.
سمتم برگشت و گفت: دستور پوریاس که به محض رسیدن باهاش تماس بگیرم.فعلا پیاده شین تا پوریا برسه.
از ماشین پیاده شدیم و منتظر موندیم.خودم رو مشغول هومن کردم که با صدای سیامک که گفت اومد سمت ورودی نگاهی کردم.
وای این بشر چقدر با یه کت وشلوار عوض میشد.از دیدنش لبخندی بر لب نشوندم.نزدیک شد و سلامی به همه تحویل داد.برای اینکه زیاد جلب توجه نکنه زود نگاه خیرشو ازم گرفت وگرنه من متوجه شدم که با دیدنم چه برقی تو چشماش بوجود اومد.سیامک و غزل راه افتادن و پوریا جلو اومد و گفت:هومن رو بدش به من میارمش.پشت سر سیامک و غزل حرکت کردیم.
romangram.com | @romangram_com