#یاهیشکی_یاتو_پارت_99


*******

کم کم نزدیک شروعه کلاسها بود و من اصلا اشتیاقی برای ادامه ی تحصیل نداشتم. خانوادم شاهده ذره ذره آب شدنم بودن و هیچ کاری از دسته هیچکس بر نمی اومد. خلاصه باز هم به اصراره اونها و امیر که دیگه کمتر بهش سر می زدم ولی اون خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت تصمیم گرفتم درسموادامه بدم.کلاسها پشته سره هم میگذشت ومن به زور و زحمت نمره های قابله قبولی میگرفتم . هر جای دانشگاه روکه نگاه میکردم احساس میکردم گیسورو میبینم. با اینکه اینهمه وقت از رفتنش میگذشت حتی ذره ای از علاقم بهش کم نشده بود وبا اینکه ازش دور بودم این دوری منو وابسته تر و تشنه ترم میکرد. هوا هم با اومدنه زمستون سرد تر شده بود منو یاده جاهایی که با گیسو می رفتیم می انداخت. یعنی الان کجاست؟ میدونم خوشبخته. خدایا مواظبش باش.همین که بدونم نفس میکشه و یه جای این کره ی خاکی خوشبخته برام کافیه.

توی این مدت هم امیر با دختری به اسمه محبوبه آشنا شده بود وبه هم علاقه پیدا کرده بودن. امیر با خانوادش در میون گذاشته بود وبه خاستگاری محبوبه رفته بودن واونها هم جوابه مثبت داده بودن وچند ماهی بود که نامزد بودن و داشتن تدارکه یه جشنه مفصل رومیدیدن. جشنی که منوخانوادم هم دعوت بودیم. با اینکه اصلا میلی به رفتن نداشتم یعنی اصلا دیگه حوصله ی هیچ مهمونی ای رونداشتم ولی به خاطره امیر مجبور بودم. جشن دوروز دیگه بود. خدارو شکر که امیر به کسی که میخواست رسید

سر میز شام حاضر شدم و داشتم غذا میخوردم که تلفن زنگ خورد. پریا هم بلند شد و جواب داد وقتی صحبتش تموم شد اومد و با خوشحالی گفت:

پریا- مامان می دونی کی بود؟

مامان- کی بود؟

پریا- خاله ثریا بود گفت سمیرا درسش تموم شده و میخواد برگرده ایران

مامان- واقعا؟؟؟؟ چه خوب

بابا- سمیرا خیلی ساله که رفته. خوبه تصمیم گرفته که برگرده.

پریا- خب هرکس که میره یه روزم برمیگرده دیگه. خیلی خوشحالم حتما خاله یه مهمونیه مفصل براش میگیره

مامان- آره حتما شک نکن. باید حاضر شیم

من ساکت و بی تفاوت مشغوله غذا خوردن بودم. با اومدنه اسمه سمیرا دختر بچه ی لجباز و پررویی که همیشه موهاشو خرگوشی می بست و فقط زر زر میکرد اومد جلوی چشمم. سمیرا دختر خالم بود که فکرکنم ده سال یا شایدم بیشتر بود که رفته بودخارج از کشور. عمه اش توی امریکا زندگی میکرد و سمیرا هم به اصراره خانوادش رفته بود و اونجا درس میخوند. خاله ام سالی یکی دو بار به دیدنش میرفت ولی توی این چند سال به ایران نیومده بود. وای که چقدر از این دختره ی لوس و ازخود راضی بدم می اومد. وقتی داشت می رفت اینقدر خوشحال بودم که از چشمه هیچکس دور نموند حتی به خودش هم که ناراحت بود وگریه میکرد گفتم. وقتی بهش گفتم بری دیگه برنگردی قرمز شد و جیغه بنفشی کشید که گوشهام کر شد وفرار کردم.اونموقع که اون می رفت من پونزده شونزده سالم بود. و اون پنج سال ازم کوچیکتر بود. حتما الان از بچگی هاش هم گند تر شده اخلاق اروپایی ها رو هم پیدا کرده. اصلا واسه چی داره میاد؟؟؟ با صدای پریا رشته ی افکارم پاره شد...

پریا- تو خوشحال نشدی پرهام؟؟؟

پرهام- من؟؟؟ چرا باید خوشحال بشم؟

romangram.com | @romangram_com