#یاهیشکی_یاتو_پارت_98


پرهام- این چه قسمتی بود آخه؟

مامان- کسی که این قسمت روبرات رقم زده حتما صبرش رو هم میده.

بازهم خم شد پیشونیمو بوسید و بلند شد و گفت:- پایین منتظرم تا شامت سرد نشده بیا

از اتاق بیرون رفت ومنم بلند شدم احساس سرگیجه و حالت تهوع داشتم. حتما فشارم پایین بود.رفتم دستشویی و وقتی خودموتوی آینه دیدم ترسیدم صورتمو شستم و اومدم بیرون. سر میز نشستم خوشحال بودم که هیچکس چیزی ازم نمی پرسه و منم چند لقمه ای خوردم وبلند شدم. از آشپزخونه اومدم بیرون وروی کاناپه جلوی تلوزیون نشستم. گوشیموبرداشتم وبه گیسو زنگ زدم ولی خاموش بوددلم گرفت. کاش صداشومی شنیدم ویکم آروم می شدم.

فصل هشتم

گیسو

هفته ی پیش پنجشنبه توی تبریز بودم و مراسم عروسیم بود ولی واسه من مثله مراسمه عزام بود. بهترین عروسی برام گرفته شده بود ولی اصلا به چشمم نمی اومد. به بهترین آرایشگاه تبریز رفته بودم وگرون قیمت ترین لباس عروس رو پوشیده بودم. ولی خوشحال نبودم. برعکسه من بردیا خیلی خوشحال بود و انتظاره چند سالش سر اومده بود. بهش بی احترامی نمیکردم. هرکاری میخواست نه نمی گفتم. نسبت بهش بی تفاوت بودم. همه خوشحال بودن بجز من که فقط ظاهرم رو حفظ میکردم. دوروز بعد از جشنه عروسیمون به کانادا اومدیم و امروز که پنجشنبه س از ایران ساعتها فاصله دارم. احساس غریبی میکنم. خونه ی بردیا خیلی بزرگو خوبه. اتاق خواب خیلی قشنگی برای منو خودش درست کرده بود. شبه اولی که رسیدیم منوبرد توی اتاق و ازم خواست ...همون چیزی که همه ی تازه داماد ها از عروسشون میخوان. ولی برعکسه تصورش من با چمدون هام به یه اتاقه دیگه رفتیم. بهش گفتم من فعلا آمادگی اینوندارم که باهاش همخواب بشم. نمیتونم کنارش باشمو بخوابم. چندروز اول کمی ناراحت شد ولی اصرار نکرد. فکر میکنه چون از خانواده و وطنم دور شدم ناراحتم و راحتم گذاشته و حتما فکر میکنه بعده یک مدت فراموش میکنم و واسم عادی میشه. اینونمیدونه ک دلم پره. از روزی که توی فرودگاه پرهامودیدم دیگه باهاش حرف نزدم. نمیدونم چه حالی داره.

گردنبندی که پرهام بهش هدیه داده بود و لمس کرد و به نوشتن توی دفتر خاطراتش ادامه داد.

حالا من تنهام. توی اتاقی جدا از بردیا. تنهام با خودم... این سر دنیا... کسی نیست ک خودموبراش خالی کنم. پس تصمیم گرفتم حرفای دلمو توی این دفتر بنویسم. تا شاید یکم سبک بشم. از فردا هم کلاسام شروع میشه ولی هیچ رغبتی برای درس خوندنم ندارم. کاش می شد با پرهام حرف بزنم. ولی خب اینکارونکنم بهتره. شاید واسه هر دومون بهتر باشه...



پرهام

5ماه از رفتنه گیسو میگذشت و من دیوونه و بی حوصله تر از قبل شده بودم. حتی حوصله ی خودمم نداشتم. از آرشام سراغشو گرفته بودم وفهمیده بودم که بعد از گرفتن جشن عروسی با شکوهی توی تبریزهمراهه شوهرش بردیا به کانادا رفته بود. 5 ماه بود که صداشو نشنیده بودم. خیلی لاغر و رنگ پریده شده بودم همه اصرار داشتن که به یه روانشناس مراجعه کنم همه واسم غریبه بودن و چشمام فقط دنباله گیسو میگشت. چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ من باید فراموش کنم کسی روکه شبها توی آغوشه شوهرش میخوابه و دیگه ماله من نیست.فکر کردن بهش هم گناهه. خدایا یا منو بکش یا یه فراموشیه همیشگی نصیبم کن. من دیگه طاقت ندارم. دیگه نمیکشم. حتما اون تاحالا منو فراموش کرده. آره فراموش کرده. اون هر شب کنار شوهرش میخوابه ومن مطمئنم منوفراموش کرده اون برنمیگرده...نمیتونه که برگرده. بردیا اینقدر عاشقش بوده که حتما تا حالا گیسورو هم عاشقه خودش کرده و من کجای زندگیشم؟ اونها با هم خوشبختن ومن این وسط سوختم. الانم دارم می سوزم. از غمه دوریش...از غمه نبودش. دارم خاکستر میشم. خدایا جونه منوبگیر تا شاید راحت شم.

*غم رفتنت بود که بی طاقتم کرد

یه روز ساده رفتی یه روز ساده برگرد...*

romangram.com | @romangram_com