#ویلای_نفرین_شده_پارت_116
حسين با لبخند بر لبش گفت=تموم شد لعوناردوويكتوريا از بدنشون خارج شدن
نازي با ترس گفت=پس چرا اينجوري ميشن؟
محمدرضا شونه هاي نازي رو گرفت و گفت=اين چيزا طبيعيه اروم باش
نيلوفر روي زمين افتاد توجه همه بهش جلب شد اميد به سمتش رفتو نبضشو گرفت بيهوش شده بود اروم نيلوفرو برداشت و از ويلا خارج شد پرهام و شايان به سمت بارانو درسا رفتن هردو بيهوش روي زمين افتاده بودند شايان درسارو و پرهام بارانو برداشتن و از ويلا خارج شدند نازي و بهار دست همو گرفتن و رفتن بيرون حسين رفت از صندق عقب ماشين بنزين رو برداشت و دورتادور ويلا ريخت و محمدرضا كبيرتشو برداشت و روشنش كرد زير لب گفت=خداحافظ ورونيكا خداحافظ لعوناردو و خداحافظ ويلاي نفرين شده
و دقايقي بعد همگي به ويلايي كه تو اتش ميسوخت نگاه ميكردن ويلايي كه با اينكه اتفاق هايي بد و وحشتناك رو براشون رقم زد اما اونا رو به هم رسوند
اون ويلا ي نفرين شده با تمام وحشت هايي كه به وجود اورد اما عشق رو تو دلشون انداخت
نازي روبه پسرهاگفت=ديگه تموم شد؟
محمد رضا دستشو نوازش كردو گفت=تموم شد اين ماجرا تموم شد ديگه بايد برگرديم به زندگي عاديمون و همه چيز رو فراموش كنيم
بهار با بغض گفت= طفلكي باران و درسا چقد اذيت شدن
حسين با خنده گفت=اخ اه خانوممون چه دل نازكه
همگي لبخندي زدند و به ويلا نگاه كردند
*********************
5سال بعد
دخترها بعد از ان ماجراها به تهران برگشتند و ماجرارو براي خانوادهاشون تعريف كردن اما هيچكس حرف اونارو باور نكرد حق هم داشتن اين داستان خيلي به دور از واقعيت زندگي انسان ها بود
دخترها كه روحيشون
به شدت خراب شده بود مجبور شدن پيش روانپزشك برن و بعداز يه دوره درماني بهبود پيداكنن
romangram.com | @romangram_com