#ورطه_پارت_87

لیوانای نیم خورده از چایی رو برمیدارم، من به نیمه پُر این لیوانا هم که نگاه میکنم فقط سیاهی و بس! نمیتونم خوش بین باشم وقتی فقط نحسی جلوی چشمامو گرفته!...الیاس راهی حموم میشه و صدای اواز خوشش اکو میشه...باید تموم درو دیوارا ضبطش کنن، ضبط و ثبت کنن صدای این مردو، صدای مرد این خونه رو ...شاید برای آخرین بار...باید فیلم بگیرن از بغضای خفه شده من...بغضای گره خورده تو گلوی زن خونه رو...
_نه مامان جان، حوصله ندارم...کجا پاشم بیام؟
_زرین بلند شو بیا، آقات دلش برای الیاس و شایان تنگ شده...
پس خودم چی میشم؟ وقتی لفظ بابا رو تغییر داده به آقا ، یعنی خیلی چیزا تغییر کرده، حتی دل بابات...
_الیاس نیس...
_باز کجا ول کرده رفته؟
_نمیدونم مامان، رفته بندر...
_بندر؟ اونجا چه خبره؟ باز چه خوابی دیده؟ بازم فکر بکر کرده؟ لابد بندر یه خبری هس...
مامان خیلی خوشبینه که اسم کابوس زندگی منو گذاشته خواب...هذیونای الیاس، شده فکر بکر...
_چه خبری مادر من؟
_نمیدونم ولی الیاس کاری رو هوا نمیکنه، فکرش خوب کار میکنه، لابد صلاح دونسته...
چرا فکر کردم که شاید مامان اینبار حقو به من که نه، ولی به الیاسم نده لااقل؟! چرا فکر کرده کارای الیاس رو هوا نیس؟ مگه زندگی رو هوای منو نمبینه؟
_مامان کاری نداری؟ غذام رو گازه میسوزه...
_شب منتظرم زرین، خودتم نیومدی شایانو بفرست با عالیه یا الناز بیاد...میخوای زینبو بفرستم دنبالش؟
_نه مامان؛ حالا یه کاریش میکنم...
_پس خدافظ...
همین، حتی نگفت میبینمت، فقط الیاسو شایانو میخواست، حالا که الیاس نیس پس میمونه شایان، این وسط من هی شانسی بین این پدر و پسر ندارم برای اینکه خانواده م منو بخوان...
چرا حتی با مادر خودم حرف میزنم یه غریبه م؟ یعنی حالا که شایانو میخوان به خاطر اینه که نصفش از منه یا به احترام اون نصفه ای که از وجود الیاسه؟! چقد خنده داره که عین این دختر بچه های کارتونی بگم من بچه این پدر مادر نیستم...که اگه بودم لااقل به همون نصفه های خودشون که اومده تو وجود من احترامم میکردن...میخواستنم...مگه اینکه از خودشون و بودنشونم ناراضی باشن...
حالا میفهمم که من بدون الیاس هیچ جا، جایی ندارم، هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه، الیاس با همون دل سیاه و پر کینه دل خیلی از آدما رو برای خودش تنگ کرده، چه از خانواده خودش چه خانوداه خودم...نمیدونم چیا تغییر کرده که امثال الیاس شدن عزیز کرده، یه ضد ارزشایی ارزشمند شدن که الیاس شده نور چشمی، تصمیماتش تو هپروت و نئشگی میشه فکر بکر.. کسی که پیرو باده، حالا از روی باد و هوا حرف نمیزنه و کاری رو انجام نمیده؛ چیزی نمونده به اینکه منم کپی برابر اصل، دست پرورده الیاس بشم...شاید که باارزش شدم، معتبر شدم...
از همین الانم که شروع کنم به آماده کردن شایان، تا دو ساعت دیگه م تموم نمیشه. با وسواسی که برای حاضر شدن و تیپ زدن پیدا کرده و البته اعتمادی که به من از دست داده صدق سر بدقولی اقا باباش...تموم کاسه کوزه های الیاس داره سر من شکسته میشه...حتی این کاسه هایی که زیر نیم کاسه هاش قایم کرده...تا کی باید خفه خون بگیرم تا آبروم نره؟ اصلا نمیدونم بین مردم ابرو داریم یا نه؟ اگه ابرویی هم مونده باشه از جانب مرد خانواده دوستی مث الیاسه که داره به پای ما حروم میشه...چون پدر و مادر الیاس عالیه و حاج رضا هستن و پدر و مادر من راضیه و حاج مصطفی...
چادر سورمه ای گلدارمو سر میکنم تا دست گلمو از خونه فلور جون بیارم...چادر سفید نمازمو نمیدونم کجا گذاشتم... دلم نمیخواد فعلا ببینمش...ازش خجالت میکشم...
درست از همون شبی که دیگه پَکم کفافمو نمیداد، حال خوش نمیداد، الیاس اون زهر ماری نجسی روپیشنهاد داد، خوردم پا به پاش...اونقد که بطری رو الیاس خودش ازم گرفت، ترس به جونش افتاده بود، میترسید ظرفیتم لبریز شه و کارم به پیمارستان بکشه، اونوقت جفتمونو بگیرن زیر باد شلاق...
از همون شب که الیاس این آیه رو برام خوند، "وقتی مسکر خوردی به نماز نزدیک نشو" و من فهمیدم که زندگیم تا خرخره تو نجاسته...تا خرخره تو همون مسکراته، توی تلو تلو خوردن، پس دیگه نزدیک نماز نشدم، چادرمو هفت لا قایم کردم...همونی که شاید منو به هفت آسمون میرسوند.
بازم به حرف مرد زندگیم گوش دادم... تمکینش کردم...مقتدیش شدم...منم عین الیاس فقط یه تیکه از آیه رو برداشتم و به نفع خودم ازش بُل گرفتم، کاری که روتین و معموله بین همه...نه فقط امثال منو الیاس...بین همه ی فامیل من...بیچاره حاج آقا سبحانی...سخنرانیهاش تو این فامیل از کوبیدن آب تو هاونم بیهوده تره...
_مامان ببین فلور جون برام چی کشیده!
نقاشی که فلور جون براش کشیده رو میبینم، عجب بهشتی ترسیم کرده...باز خوبه بیرونمون مردم رو کشته و تومون خودمونوف همه لابد هلاک زندگی بهشتی من هستن...از بیرون همیچن چیزی به نظر میاد؟ عجب استتاری پیدا کردخ زنگیم...چه کاور خوش آب و رنگی کشیده شده روش...خدا جون ممنونتم، ممنونم که با وجود بی معرفتی من، بازم ظاهر زندگیمو لای زر ورق پیچیدی و نمیذاری کسی بفهمه که زرورق تو این خونه کاربرد دیگه ای داره...زن و شوهر این خونه هنوز لیاقت پ.شوندن عیب رو دارن؟
هنوز فلور خبر نداره که یدی با مرامو امید و هم قماشای الیاس چی از زندگی ما میدونن؟فلور جون هم کلام هم قماشای الیاس نمیشه حتما...
حواسمو میدم به نقاشی شایان که هوسشو کردم...دلم این زندگی رو خواسته، این کلبه میون جنگل، این پرنده های که ازاد دارن برای خودشون میپرن...
هه! فلور جونم یه کم دیگه که از اومدنش به این محل گذشت و با ظاهر و باطن زندگی من آشنا شد، باید یه نقاشی دیگه بکشه، از همون نقاشیا که وقتی نگاش میکنی سرت گیج میره، لازم نیس بکشه، یه عکس رنگی هم بگیره ، زندگی پر از سیاهی من خودشو با کیفیت نشونش میده...
نقاشی همیشه؛ نه... نقشی دگر بکش
این بار طرح کفترکی کور و کر بکش
نقشی بکش که سنگ دلت را تکان دهد
یک مرغ تیر خورده و یک مشت پر بکش
نه، تیر و مرغ و بال افاقه نمی کند
دل را درون یک قفس شعله ور بکش
گاهی بریز طرح فرار پرنده را

romangram.com | @romangram_com