#ورطه_پارت_86
_بده ببینم نقاشیتو پسر گلم...
دنیای بچه ها چقد بزرگه، اونقدر بزرگ که هرچی کینه و کدورته توش حل میشه، محو میشه...درست عین وسعت آسمون...با گذشت دو روز اون جریانو به کل یادش رفت ، حالا بعد یه هفته اصلا نمیدونه جریانی وجود داشته، جریانی بوده که هفته پیش داشت باهاش پیش میرفت و زندگی رو به کام خودش زهر میکرد...جریان تلخ کامی، بد قولی...ناامیدی از پدر..
به شایان نگاه میکنم که داره نقاشیای رنگ گرفته شو به الیاس نشون میده:
_اینم فلور جونه که پیش مامان وایساده...
الیاس برمیگرده و یه نگاه بهم میکنم، هرچند که من نگاه مستقیمی بهش ندارم، ولی خیلی وقته که نگاهای یواشکی و زیرزیرکی ور تشخیص میدم، از طرف هرکی که باشه و با هرنیتی که باشه!
حالا از آرزوی جدیدی که اومده تو سر این پسر چه کنم؟ یعنی دلش میخواد که منو فلور جونش به هم نزدیک باشیم؟ اونقد نزدیک که الیاس یه طرف باشه و ما سه تا هم یه طرف؟ دستمو میکشم پشت گردنم، هی دردی توش حس میکنم...دردی که شاید بعد ها گردنمو بشکنه، منو وبال گردن کنه، وبال گردن این و اون، اونم بعد از هم پاشیدن زندگیم!
این فلور کیه؟! چی از جون زنگیم میخواد؟ چرا تا این حد به شایان من نزدیک شده، اونقد که بچه همه همّو غمّش شده نقاشی...بازی کردن تو کوچه و با بچه های یدی با مرامو به کل فراموش کرده، یعنی فلور چقد بزرگه که داره دل بزرگ و پر وسعت پسر منو پُر میکنه؟! میترسم از روزی که من تو اون نقاشی جای الیاس باشم، یکه و تنها، الیاس جای من و تا این حد نزدیک فلور و شایان، بودن الیاس و فلور مهم نیس، خیلی وقته که بود و نبود الیاس برام مهم نیس، حالا چه تنها چه با همراه! اما شایان، محاله! محاله بذارم قاطی اونا باشه، محاله بذارم راس سوم این مثلث، شایان من باشه!
دلم میخواد برای پرت کردن حواسم از فلور جونو این مثلث مربعا و معادلات چند مجهولی زندگیم برم یه چایی بیارم، ولی دلم میترسه، میترسه از اینکه حرف عقلم راست باشه و باج دادن به الیاس باشه، دلبری کردن برای الیاس باشه تا یه وقت فکر فلور جونو همراهیش با ما نیاد تو ذهنش...
عقل مثل همیشه درست کار نمیکنه، بهش بها داده نمیشه، نمیتونه تصمیم بگیره، بلد نیست، منم قصد ندارم یادش بدم، هروقت الیاسو میبینم، عین آینه دقم میشه، آینه تموم نما، آینده منم میشه عین الان الیاس، شفاف شفاف!
سینی چایی رو میذارم جلوش؛
_دستت درست زرین خانوم، دیگه وقتش بودااا!
نمیدونم چی عایدش میشه که لحن حرف زدنش اینجوری میشه و مدامم افتخار میکنه از اینکه همه چیزش، همه زندگیشو با وقت و زمان اون کوفتیا تنظیم میکنه!
چایی رو لاجرعه میره بالا...یه لیوان بزرگ با چایی پررنگ...حتی دلم نمیخواد ازش بپرسم این یه هفته کجا غیب شده بوده؟ میدونم اگه قرار باشه اعصابم بهم بریزه حتما بهم میگه تا پیش خودشو اون وجدانی که دیگه درد نمیگیره و سرّ شده شرمنده نشه!
_این مدت خیلی خسته شدم...حموم ردیفه دیگه؟
_آره...
خوب میدونه که چجوری باید کنجکاوم کنه، ولی منم خوب یاد گرفتم چجوری جَریش کنم... کم محلی همیشه بهترین راه بوده...
_یه مدت دوباره باهاس برم...
بازم سکوت...چقد سخته این زبونو بین دندونات نگه داری تا ضامنش در نره...تا گواهی نده که حالم خوش نیس...نمیتونم تنهایی این بارو به دوش بگیرم، نمیشه معتاد بود و از بچه ت پنهون کنی، اونم دست تنها بدون هیچ سر و همسری! الیاس من تنهات نذاشتم ، کشیدی کشیدم، خوردی خوردم، حالا که رسیدم یه قعر این چاه متعفن داری جا میزنی.... میدونم که بری برگشتی نداره، من به این حسام شک ندارم.
_دارم با سیروس یه بیزینس راه میندازم، نون خوبی توشه، فقط کافیه چند باری برم بندر جنس بیارم برای مغازه...
بالاخره اون سیروس نو کیسه شد هم کیسه شوهرم، هم پیاله های خوبی بودن لابد، بهتر از من بوده برای الیاس لابد، با اون همه سند محکم میخواد منو از شراکت زندگی با خودش خط بزنه لابد، با اون همه سابقه ای که خودشم خوب میدونه براش کم نذاشتم...اما...این دست من نمکش کمه، الیاس با این همه تشنگی بازم عطش شوری داره، شر و شوری... برای همین دنبال کسیه که براش نمکدون بشکنه!
_نمیخوای چیزی بگی؟
_چی بگم؟ تصمیمتو گرفتی دیگه...
_اوهوم، خوبه فهمیدی از حرفم کوتاه نمیام...
کاش همیشه حرفت همینجوری بود...یه نگاه به شایان میکنم، کاش الان میدیدی پسرم که بابات داره حرفای مردونه میزنه ، ازهمونا که دو تا نمیشه...ازهمونا که دوس داری ولی هفته پیش ازت دریغ کرد!
_یه خرده پول مول میذارم برات دستت جلوی اینو اون دراز نباشه... دیگه دلم نمیخواد از ادریس چیزی بگیری فهمیدی؟
_ادریس دیگه نیس!
_خودش نیس؛ پولاش که هس...حساب بانکیش که هس...
جلوم خم میشه و با انگشت اشاره برام خط و نوشن میکشه:
_وای به حالت زرین باد به گوشم برسونه ازش پول گرفتیا...خودت که خوب میدونی اون روی سگیم خودشو نشونت میده...
معلومه اینبار خوب جیبش داره پر میشه که با کرده از غرور و براش کسر شانه از داداشش پول بگیره، خرجشو به کل از من جدا کرده...از حالا چیکار کنم برای مخارج خودمو شایان؟ دیگه هیچی برام نمونده، هیچ کس نمونده که به خاطرش بجنگم، اصلا با کی بجنگم؟ برای چی؟ برای کی؟ شایان؟ اون برام میمونه؟ اونم پسر همین پدره...
نماندست چیزی به جزغم، مهم نیست،
گرفته دلم ازدوعالم،مهم نیست
بمانم،بخوانم،برقصم،بمیرم ...
دگرهیچ چیزي برایم مهم نیست
میدونستم زیر کاسه لبریز از این ولخرجیای چند روزه ش، نیم کاسه بزرگی هس که از قضا تَرَک برداشته و تا من بفهمم چی شده میشکنه، اونوقت سرشکستگیش میمونه برای من!
romangram.com | @romangram_com