#ورطه_پارت_103

_چی میگی؟ تو راهی داری؟ کی؟
_آره، 2 ماهه فهمیدم، ولی فعلا به کسی نگیا، جون زرین، حتی مامان نمیدونه...حتی حمیدرضا.
_دیوونه چرا بهش نگفتی؟
_آخه الان سرش شلوغه، نخواستم زِرت بهش بگم، عین این فیلما...
_ایشالا قدمش براتون برکت داشته باشه...
از جام بلند میشم ، دیگه معلومه هیچی نمیدونه.
دم در دلم تاب نمیاره، این مامان کوچولو رو نبوسم...دوست بچگیام...دختر عمه همیشه پر شر و شورم، خواهرشوهرم که بعضی جاها برام خواهری کرده، با همین روحیه خوبش...
_الناز؟!
همونجور که سرش پایینه و از دست خالی برگردوندن من ناراحته:
_جانم؟!
دستامو پشت گردنش میذارم و با ولعی که سعی داشتم کمرنگش کنم تا به بار شیشه ای ش ضربه ای وارد نشه، بوسیدمش...
_خیلی خوشحال شدم...
دستشو میذاره رو دستم، محکم فشار میده:
_زرین، امیدوام هرچی رو از هرکی پرسیدی بتونی یه تکونی به زندگیت بدی، بسه دیگه، هرچی کشیدی بسه، داداشم بی لیاقته، تو رو خدا دلت برای خودت بسوزه، بیشتر از این خودتو نسوزون به پای این برادر ناشکر و قدرنشناس من...
_حواسم هست...
رو پنجه بلند میشه و گونه مو میبوسه، به خاطر قد بلندم هیچ وقت این کارو دوس نداشت، میگفت احساسات که همیشه با ماچ کردن نیس...
یه تاکسی میگیرم، دربست سمت محل کار نوید، تراشکاری که تازگیا برای خودش زده...با همه فقر و نداری که داشته، خوب تونسته برای خودش کیا بیایی راه بندازه، کارشم خوبه الحق و الانصاف!
سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم، چه مقدمه چینی ها که برای گفتن خبر مادرشدنشون نمیکنن، اون وقت من چی؟ مقدمه من چی بود؟ ادریس با وعده یه زندگی راحت الیاسو راضی کرد که از بچه ش بگذره...
_رسیدیم خانوم، همین جاس؟!
_بله، ممنون...
تو دلم میگم فکر کنم، آخه من که تابحال اینجا نیومدم...
_سلام،
_سلام آبجی؟ بفرمایین؟!
پسرکی رو میبینم که داره با دستگاهای جوش ور میره و دوباره ماسک مخصوصو میگیره جلوی صورتش...نقاب میزنه که جرقه به صورتش نخوره...نقابی هم هست که واقعیتو تو صورتت سیلی نزنه؟
_بفرما آبجی، کاری دارین؟
هی اینو میپرسه و دوباره کارشو ادامه میده
_بله، با آقا نوید کار دارم...
_اوستا امروز دیر میاد، ولی الاناس دیگه پیداش شه...شما بفرما، بفرما میاد...
_باشه...ممنون...
گوشه صندلی میشینم، چقد همه چی بهم ریخته س...شاید بهتر باشه از این پسره چند کلوم حرف دربیارم...
_آقا پسر، چند وقته اینجا کار میکنی؟!
صدا به صدا نمیرسه...ولی زمزمه ها رو خوب شنیده، گوشش با زمزمه، با تُن آروم اخت شده، چیزی که با کارش بیگانه س، ولی بهش حریص شده!
_ازهمون وقت که اوستا اینجا رو زد، منم اومدم...از کارگاه قبلی با هم بودیم..خدا آقا نوید رو ازبزرگی کم نکنه، در حقم برادری کرد...
یه پوزخند میزنم، در حق من که پسرخالگی هم نکرد، حق قوم و خویشی رو بجا نیاورد...تو این خویشی خوب خوشی رو ازم گرفت!
گوشه مانتومو تو دستم فشار میدم، داره بهم فشار میاد، این صداها... این مغازه... این نوید و برادریش در حق غریبه ها... ظلمش در حق خودیها...داره منو از خود بی خود میکنه...ناخود اگاه!
_سلام اوستا، صبح بخیر...

romangram.com | @romangram_com