#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_23
اه من تا کی باید تو این وضعیت باشم؟خدایی خیلی بددده روی زمین سرد و یخی و خشک خودتو بندازی و تظاهر کنی بیهوشی…
حداقل بزار یکم به حرفاشون گوش کنیم : -چقدر لباسش خوشگله کاش مال من بود…(جااان؟)…-یعنی آینده منم میبینه؟…-وای نمیدونم چیکار کنم آلما،به نظرت از این دختره بخوام آیندمو ببینه تا به ازدواج با جاو مطمئن بشم؟…
اکه هی اینا که از خود منم بدتره وضعیتشون…
کمرم بدجور درد میکرد تصمیم گرفتم دیگه بلند بشم بسه دیگه آروم چشامو باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم یعنی من یادم نمیاد کجام الکی مثلاً (هوشم تو حلق شاهزاده آرسان…آخی گفتم شاهزاده آرسان، یعنی الان حالش خوبه؟چیکار میکنه؟)
چیترا با شوق زیاد گفت-خب؟چی دیدی؟ نگاهی پروفسورانه بهش انداختم آخه الان وقت حرف زدن بود جلبک؟وسط افکار من اونم درباره شاهزاده آرسان؟
من-چیز زیادی ندیدم باید تا فردا صبر کنیم این رو گفتم چون اگه یک راس میرفتم سر اصل مطلب شک میکرد
چیترا-یعنی امشب اتفاقی نمیفته؟
من-نه…من کجا میتونم بخوابم؟
-هینا راهنماییش کن به اتاق آرامش
هینا احترام گذاشت و راه افتاد منم به دنبالش به اتاقی رسید که روی درش خط خطی های زیادی بود فکر کنم اینجا رو دادن نازنین 5 ساله از تهران کشیده با این طرح هاشون…ایششششش
هینا-اینجا اتاقتونه…اووم…ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم؟
داخل اتاق شدم و گفتم-در چه مورد؟
-راسیتش من میخوام ازدواج کنم بعد مطمئن نیستم میخواستم اگه بشه شما ی لطفی به ما بکنی و سرکی تو آیندمون بکشی
این رو کجای دلم بزارم؟بله از اتاق فرمان اشاره میکنن دلتون پر شده بزارین تو روده بزرگ یا پانکراس…
اهه من چرا چرت و پرت میگم امروز؟
من-من هنوز قدرت های کاملی ندارم…ولی اگه شد باشه بهت خبر میدم
هینا-ممنونم من هینا ستاره دوم هستم و همه منو میشناسن و راحت پیدام میکنین شب خوش و رفت…
آخیش از سرم باز شد حالا میتونم یکم تنهایی بی دغدغه داشته باشم…البته اگه آینده بزاره…
اتاق چیز خاصی نداشت یک تخت به صورت هلال بود و یک میز آرایش با آینه ای شبیه ستاره …بد نبود…یک پنجره هم داشت به طرفش رفتم و اونو باز کردم که نسیم خنکی به صورتم خورد…
عجب هوایی!به روبه روم نگاه کردم آسمان شب رو از نزدیک میدیدم در نزدیکیم چندتا ستاره کوچولو بود…دست دراز کردم و یکیشون رو گرفتم چقدر بامزه… ناگهان ستاره به پرواز دراومد و رفت
romangram.com | @romangram_com