#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_22


نگاهی به چیترا کردم…چقدر باشکوه،اون هم نور ساتع میکرد ولی به مقدار زیاد تر…

به خودم نگاه کردم…جلل الخالق!لباسم تغییر کرده بود و لباسی بلند و دنباله دار سفید شده بود…

با تعجب به لباسم نگاه میکردم که صدای چیترا رو شنیدم-





چیترا-خب حالا باید چیکار کنیم؟

یا خدا، خودت ستونی بفرست!نه یعنی فرجی بفرست!

حالا من به این چی چی بگم؟

بگم برو اتحاد برقرار کن؟ نه بابا این خیلی ضایع اس شک میکنه…چیکار کنم؟

چیترا-بهم بگو امشب چه خبره؟

ای بابا اینم انگار جادوگر گیر آورده…فهمییییدم…

من-خب…راستش بانو…من هنوز قدرت های کامل رو ندارم و(به اینجا که رسیدم خمیازه ای بلند کشیدم)و فقط وقتی میخوابم آینده رو میبینم.

چه غلطا!من میخوابم؟هر دفعه یکی منو میخوابونه…

چیترا-خب چرا خبری نمیشه؟

اهه اینم انگار بچه اس هی میگه چرا؟ (بدبخت فقط یک بار گفتا) من چه خاکی توی سرم بریزم؟

-آهااااان…

چیترا -چیو آهان؟

خاک بر سرم بلند گفتم… سریع دوتا خمیازه الکی کشیدم،چشمامو بستم و خودمو روی زمین انداختم…

آخخخخ مامان کمرررررم نابود شد…به فنا رفتم…

کم کم صدای پچ پچ های اطراف شروع شد…

romangram.com | @romangram_com