#توماژ_پارت_21
-و واقعیت زندگی تو می شه انتقام یا همون چیزی که بهش می گی بازی ..... داری می ری به جنگ کسانی که حتی نمی دونن برای چی قراره سرشون اوار بشی ...... خنجر می کشی و کسی نمی دونه چرا، این از نظر تو معنی ارامش داره؟ با این برنامه می خوای به ارامش برسی؟
زیر نگاه نافذش سرخم کردمو گفتم: واقعیت زندگی من این کابوسای لعنتیه ..... لرزش دستامه این قرصایی که شده آفت جونم ..... واقعیت زندگی من کسیه که داره اون سر دنیا زندگیشو می کنه و حتی خبر نداره من تو این شهر نفرین شده چی می کشم ،چند بار اسیر این اتاق شدم ؟ واقعیت این دردیه که امونمو بریده ، خُره ای که ذره ذره وجودمو نابود می کنه ....... باید شریک بشه تو دردام باید بسوزه تو اتشی که خودش روشن کرده باید بچشه زهری که پنج ساله ذره ذره به کامم ریخته
عینکشو جابجا کردو گفت: تو اینایی که گفتی من ارامشی نمی بینم مرد جوان ، تو اول باید خودتو باور کنی کابوساتو باور کنی ......... باید به حرفای من برسی بعد بری به جنگ دیگران با این دستای لرزان نمی تونی هیچ شمشیری دستت بگیری ،این تن نحیف طاقت هیچ زرهی رو نداره وتو بدون زره بازنده این بازی هستی......
کمی مکث کردو ادامه داد: به بازیگرای این بازی فکر کردی؟ تا کی می تونی از پشت پرده زهر به کامشون بریزی؟ تا کی می تونی پشت نقاب پاک مهر پنهان شی؟
-پاک مهر نقاب من نیست ..... شریکمه این ماجرا برای هردومون پر از سوده اون می تونه پول رو پولش بزاره و من ...... می تونم بالاخره به جایی که بهش تعلق دارم برگردم
دکتر لبخندی تحویلم داد و از جاش بلند شدو گفت: بهتره بخوابی فردا روز قشنگ تریه برای ادامه گپ و گفتمون
-ولی من نمی تونم زیاد این جا بمونم اخر این ماه باید برگردم
romangram.com | @romangram_com