#تیام_پارت_59
قلبم به شدت می زد دچار اضطراب شدیدی شدم:
- نه
- ناراحت شدی؟
- نه این حق توِ که بدونی
به خودم گفتم من که دروغ نگفتم درسته رضا رو دوست داشتم ولی باهاش رابطه دوستی که نداشتم، ولی غذاب وجدان رهام نمی کرد، وقتی من اینقدر از کاوه ناراحت شدم دیگه کاوه چی کار می کنه اون یه مرده، خودش گفت دیگه دوسش نداره ولی من نمی دونستم آیا دیگه دوستش ندارم؟
- به بابا میگم مراسم ازدواجُ برای عید برگزار می کنیم.
با همدیگه از اتاق بیرون زدیم، عمو گفت:
به توافق رسیدین؟
با لبخند زدن کاوه همه دست زدن، زن عمو یه انگشتر به کاوه داد تا دستم بندازه، انگشتر برام بزرگ بود.
کاوه گفت: فردا باید برای آزمایش خون بریم
romangram.com | @romangram_com