#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_39
_اوه خدای من استفنی!!!
استفنی لبخند زد و کیت را محکم درآغوش گرفت....رفتارش آنقدر گرم و خواهرانه بود که گویی سالهاست کیت را میشناسد.....اشک در چشم هایش حلقه زد...
_کیت عزیزم....نمیدونی با اینکه فقط1بار با هم برخورد داشتیم،ولی از آخرین باری که دیدمت چقدر دلم برات تنگ شده بود!
کیت لبخند زد....احساس عجیبی داشت....احساسی متشکل از علاقه و تردید...لبخند زد:
_منم همینطور...حال برناردو چطوره؟!
استفنی آه کشید:
_بداخلاق و بی حوصله....بودن با ماریا تو یه خونه دیوانه اش کرده!
_چرا برنمیگرده کانادا؟
_خوب...میدونی اون....اون از سرما و برف متنفره و....کِبِک اصلا تابستون نداره!!!اون ترجیح میده تعطیلاتش رو تو یه شهر گرم بگذرونه!
romangram.com | @romangram_com