#طلسم_شدگان_پارت_63


ابرویی بالا انداختم و با بلند شدن صدای درب نگاه از یاسی گرفتم : یادت باشه درموردش حرف بزنیم .

-لابد مینا و الوندن .

نگاهی به حبیب اقا انداختم که این جمله رو گفت و بلافاصله از جا بلند شد .

نام الوند هم ترس داشت و هم شیرینی و من عاجز بودم از درک حالم . ابتدا خانم یزدان مهر وارد شد و نگاهم بدجور به کنکاش این زن پرداخته بود ، زنی که قدمهاش نشان از اقتدارش میداد و زیادی تفاوت داشت با زن عاجز و درمانده ای که در خاطرم و از گذشته نقش بسته بود .

خوش پوش بود و نمای صورتش تصویری از یک زن چهل و پنج - پنجاه ساله رو نشان میداد و گرد پیری در حال نشستن روی صورتش بود و با تمام تلاشش برای شاد نشون دادن نمیتونستی غم نشسته تو چشمامشو نادیده بگیری.

با خوش رویی با من و یاسی و بابا احوالپرسی کرد ...الوند هم به گرمی دستهای بابا رو در دست فشرد وسپس به سمت من چرخید...یک لحظه مکت کرد...انگار داشت تجزیه و تحیلی میکرد...نگاهش رو صورتم لحظه ای ثابت ماند و به چشمام خیره شد...معذب شده شالم رو جلوتر کشیدم ...پاهام عجیب لرزش داشت ...یاسمن نزدیکم شد :

-سلام شما باید اقای یزدان مهر باشید.

نفس اسوده ای کشیدم به دادم رسیده بود...قدرشناسانه نگاهش کردم اما توجهی نکرد .

-رامش خیلی تعریفتونوکرده .

نگاه قدردانم گرد شد و لبخند بی جانی روی لبم نقش بست ...سر بلند کردم ...نه لبخند میزد نه اخم داشت...چشم دوخته بود به من ...ته دلم لرزید

-سلام خانم ، ایشون لطف دارن .

دیگه نتونستم سرپا بمونم کیفمو که روی مبل فضای زیادی اشغال کرده بود جابه جا کردم روی مبل نشستم .

سکوت سنگینی تو جو سالن حکم فرما بود ...با بازگشت شعله خانم و صدای پاش و برخورد فنجانهای قهوه با سینی همه نگاهها به سمتش چرخید اون اما نگاهش تنها به من بود .

- رامش جان میای کمکم این قهوه ها رو تعارف کنی؟

لب گزیدم از شدت خجالت و بلافاصله ازجا بلند شدم ، متنفر بودم از اینکه تو مهمونی مغرورانه جایی بنشینم و کارنکنم و حالا این رفتار و از خودم درک نمیکردم ، سینی قهوه رو جلوی خانم یزدان مهر گرفتم ، بالبخندی برداشت و تشکر کرد ...چرخیدم سمت الوند و مقابلش خم شدم ...دستام لرزش داشت...نگاه کوتاهی به صورتم انداخت ...گرمم شده بود ...تشکر کرد...تنم هنوز میلرزید.

سینی چایی رو روی عسلی کنار مبل گذاشتم و تو جای خودم نشستم و نگاهمو دادم به جمع...خانم یزدان مهر با اشاره ای به حبیب اقا از جابلند شد و چند دقیق بعد حبیب اقا با عذرخواهی ای از جمع جدا شد و به نظر به دنبال خانم یزدان مهر که حال میدونستم خواهر و برادرن راهی شد.

-خب دخترا از خودتون بگید؟

نگاه شیفته ی این زن رو درک نمیکردم ، اما دید من پر بود از حس های گنگ به اون و عجیب به دلم نشسته بود ... کمی درجام جابه جا شدم و لبخندی مصلحتی زدم :


romangram.com | @romangram_com